جانان
کسی آن را روی میزم گذاشته بود و رفته بود.
جلد رنگ و رو رفته اش، با گوشه های ساییده شده خبر از دست به دست گشته شدن یا چند بار خوانده شدنش می داد و کارت آبی تک سفرهی مترو که برای نشانه گذاری لای کتاب گذاشته شده بود و گوشه اش بیرون زده بود، نشان از درحال خوانده شدنش داشت.
چند دقیقه ای با خودم درگیر بودم که باید به کتاب دست بزنم یا نه.
فکر کردم بهرحال ممکن است درش یک چیز شخصی نوشته شده باشد اما با توجه به ظاهر کتاب، به نظر می آمد ارزش معنوی خاصی برای مالکش داشته باشد. با خودم گفتم اگر تا نیم ساعت دیگر کسی به دنبالش نیامد بازش می کنم. هرچند بعید به نظر می آمد که کسی یک نشانه و حتی یک اسم از خودش لای یک کتاب بگذارد. حتی خود من هرگز این کار را نکردهم.
صفحه ی اول کتاب را باز کردم.
گوشه ی بالا سمت راست صفحه ی سفید، با خط خوش نوشته شده بود: برای جانانم- اسفند 68
و دیگر در هیچ جای کتاب نه کلمه ای نوشته شده بود و نه اثری از ملحقات مالک بود. نمی دانستم باید با کتاب چه کار کنم. روزها و هفته ها روی میزم ماند و اولین کاری که هر روز میکردم این بود که با نرمی دستمالی روی آن بکشم که گرد و خاک نگیرد. که شاید یک روز صاحبش به صورت تصادفی یا غیر تصادفی گذرش به آنجا بیوفتد و در شادی اش از پیدا کردن کتاب سهیم باشم.
اما او هیچوقت نیامد.
من کتاب را با خودم به خانه بردم و یک جای مناسب در کتابخانه برایش پیدا کردم، اما هیچوقت نتوانستم آن را بخوانم.
چند سال از آن اتفاق گذشت، و یک شب که با دوستی قدیمی درحال بررسی ساز و کار یک نرم افزار تخصصی بودیم، بحث هدیه دادن و بعد از آن هدیه دادن کتاب پیش کشیده شد. و تعریف کرد که سالها پیش پدرش یک کتاب به نامزدش هدیه می دهد و از قضا مدتی پیش او کتاب را پیدا می کند، می خواند و بعد به دوستش قرض می دهد. اما دوست کتاب را گم می کند و بسیار از این فقدان و این بی مبالاتی غمگین بود.
به یاد کتابی که خودم پیدا کرده بودم، بسیار امیدوار نشانه های کتاب گمشده اش را گرفتم اما نشانه ها با وجود نزدیک بودن، مچ نبودند. به کتابهایی فکر کردم که خودم به دیگران قرض داده بودم و هیچوقت برگردانده نشدند. و آنها کتابهایی بودند که می توانند جایگزین داشته باشند، اما کتابی که در یک روز زمستانی از دست یک عاشق هدیه گرفته شده، مسلما با هیچ چیز دیگری قابل جایگزینی نیست..