آن سنگ
امروز بعد از سالها، سنگ بزرگ را دیدم.
همان سنگی که وقتی برای بار اول به آن محل پا گذاشتم توجهم را جلب کرد، که سنگ به این بزرگی وسط پیاده رو چه می کند. و بعد تر به این فکر کردم که چرا کسی برای برداشتنش اقدام نمی کند و آن زمان که از آن محل متنفر شدم سنگ برایم معنی پیدا کرد.
چه چیزی بهتر از یک سنگ بزرگ زمخت نابجا می توانست تجسم یک حس بد باشد؟ حس توصیف ناپذیر خیابانهای دلگیر و آسمانی که رنگش با تمام آسمانهای دیگر فرق می کرد و انگار به جای خورشید درش یک کیسه پر از شن غالب کرده بودند که شنهایش همینطور روی سر آدم می ریخت و آنقدر پیش می رفت تا کلملا دفن و خفه اش کند.
امروز بعد از 7 سال، باز خودم را دیدم که در آن محل و در کنار سنگ بزرگ ایستاده ام.
کنار آن سنگ بزرگ نفرت انگیز که سالهاست پیاده رو را سد کرده و اصلا ککش هم نمی گزد که آدمها فحشش بدهند یا برویش آب دهان بیندازند و لش خطابش کنند. حتی پرنده ها هم رویش نمی نشینند. اصلا مگر آن محل پرنده هم دارد؟
البته the سنگ در اینکه من آن را سمبل نفرتم از آن منطقه کرده ام سهم زیادی ندارد، و گناهش بیشتر از سد کردن یک پیاده رو و معلوم بودن از هر طرف میدان و چهارراه نیست، و حتی گاهی دلم برایش می سوزد و کمی هم از بابت بی تغییر ماندن تحسینش می کنم.
اما در نهایت، او همان سنگ منفور زمخت نابجاست که مانند هسته مرکزی آن محل، روی آن گرد زرد تیره ی خفقان می پاشد و مانند شهرهای طلسم شده رویش سلطه دارد.
و این سنگهای بزرگ همه جا هستند.
یک لحظه آدم چشم باز می کند و یکیشان را درست وسط زندگی اش می بیند، که با فحش و نفرین و آب دهان انداختن و حتی پتک زدن هم از جایش تکان نمی خورد. و آنقدر آنجا می ماند و راه ها و پیاده رو ها را سد می کند که کم کم به حضورش عادت می کنی.
یادم می آید که یکبار از یکی از اهالی محل پرسیدم چرا هیچکس این سنگ را بر نمیدارد؟
و او با تردید نگاهی به من انداخت و گفت، کدام سنگ؟