Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

5،6 ساله که بودم، در کوچه مان دختری زندگی می کرد به اسم آمنه. 

آمنه چندسالی از من بزرگتر بود و برای خودش گَنگ داشت، و یکجورهایی قلدر گروه سنی الف و ب محسوب می شد. بچه های محله، همه از او حساب می بردند و اگر بچه ای مورد غضبش واقع می شد، بچه های دیگر حق بازی با او را نداشتند.

بار اولی که او را دیدم، داشتم با دوچرخه ام توی کوچه چرخ می زدم. جلویم را گرفت و اسمم را پرسید و اینکه کجا زندگی می کنم. گفتم راحله ام و خانه مان را نشانش دادم.

نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت و گفت:" تو چرا انقدر سیاهی؟" و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: " من تو رو خانوم سوسکه صدا میکنم."

قیافه ام تو هم رفت و داد زدم:" اسم من راحله ست. را- حه-له!"

چهره اش فرم بی حالتی گرفت و به سمت خانه شان رفت و داد زد: "خانوم سوسکه ای! خا-نوم- سوس-که!" و صدای قهقهه ی بلندش تمام کوچه را پر کرد.دقیقه ای بعد از اینکه وارد حیاط که شد، سرش  از حاشیه ی در نمایان شد و رو به من گفت: "خانوم سوسکه!" و کله اش غیب شد.  

بغض کردم. آمنه نه تنها من را مسخره کرده بود، بلکه به چندش ترین و ترسناک ترین موجود دنیا که تا حد مرگ از آن وحشت داشتم نسبت داده بود. به این فکر کردم که من هم یکجوری تلافی کنم. اما آمنه مثل برف سفید بود و صورت گرد و موهای بورش، او را شبیه شاهزاده خانمهای کارتونها کرده بود. از آن گذشته، حرف مامان توی ذهنم آمد که می گفت اگر کسی را همانطور که تو را اذیت کرده اذیت کنی، دیگر هیچ فرقی با او نداری؛ و من به هیچ عنوان دلم نمی خواست مثل آمنه باشم. 

دوچرخه ام را توی حیاط گذاشتم و فکر کردم بهتر است دیگر به او توجه نکنم و به آزارهایش واکنش نشان ندهم، اما او دست بردار نبود. هربار که من را میدید، حتی شده از پنجره ی خانه شان داد میزد:" هی خانوم سوسسسکههههه!" و میخندید.

بعد از مدتی که از بی توجهی های من به تنگ آمده بود، همبازی ام بهارک را تهدید کرد که اگر با من بازی کند، عروسک مورد علاقه اش را میگیرد و جلوی چشمش آتش می زند. حتی اگر قایمش هم کند، وقتی همه خوابند میاید و پیدایش می کند. بهارک هم گریه کرده بود و برای نجات جان عروسکش، دیگر حتی با من حرف هم نمی زد. من هم طبق روال قبل از دوست شدن با او، بعد از ظهرها تنها برای خودم کمی بازی می کردم و به خانه می رفتم. 


مدتی گذشت؛ یک روز دسته گلی آب گرفته بودم و مامان داشت با دمپایی دنبالم می کرد که یک لحظه تمام اینها یادم آمد و ایستادم. با بغض رو به مامان داد زدم:" مگه من سوسکم؟؟"

مامان گیج و عصبانی نگاهم کرد:" چی میگی بچه؟؟"

- گفتم مگه من سوسکم که با دمپایی دنبالم می کنی؟ تو هم مثل اونایی... 

- مثل کیا؟؟

- همونایی که بهم می گن خانوم سوسکه..


مامان با چشمان گرد شده، به چشمان خیس و عصبانی من نگاه کرد و نمی دانست باید چه کار کند.دمپایی هنوز توی دستش بود،  عصبانیتش جای خود را به تعجب داده بود، اما هچنان رگه هایی از آن در صورتش دیده می شد. تکرار کرد :" کیا؟؟"

خواستم به سمت اتاقم بروم که مچ دستم را گرفت:" راحله مگه با تو نیستم؟؟ کیا بهت اینو می گن؟"

خودم را از دستش آزاد کردم و بعد از فرار به سمت اتاق، در را پشت سرم قفل کردم. هیچوقت این چیزها را برای مامان تعریف نمی کردم. در واقع خیلی کم پیش می آمد چیزی را برای او تعریف کنم و ترجیح می دادم برای عروسک هایم از روزم بگویم و از روزشان بشنوم. فردای آن روز مامان گفت اگر قضیه را برایش نگویم، اجازه نمی دهد به کوچه بروم و بازی کنم. فکر کردم اصلا چرا من به کوچه می روم؟ به هرحال قرار است تنها بازی کنم، چرا توی اتاقم نمانم؟ 

این چنین شد که تا وقتی که در آن خانه زندگی می کردیم، من برای بازی به کوچه نرفتم؛ اما تا مدت زیادی هم هیچ دمپایی ای جز برای پوشیده شدن، نزدیک من نشد.

 

چندین سال پیش که اسباب کشی داشتیم و قرار بود عروسکهای بزرگ و جاگیر من به خیریه اهدا شوند، مدتی با آنها خلوت کردم و فکر کردم تنها کسانی که رازهای کودکی من را می دانند، همین ها هستند؛ کاش بروند و برای بچه ی دیگری قوت قلب و محرم راز باشند.نفس عمیقی کشیدم و همه شان را توی کیسه و کنار وسایل رفتنی گذاشتم. در هنگام بیرون آمدن از انباری، کمکی های سبز دوچرخه ام را دیدم؛ همان هایی که برای بازی کردن در کوچه به دوچرخه ام بسته بودند و در خانه ی بعدی آنقدر بزرگ شده بودم که دیگر نیازی به آنها نداشته باشم. دیگر کسی  خانوم سوسکه و خاله سوسکه و امثالهم صدایم نکرد. سالهاست که دیگر حتی راحله هم نیستم. در را پشت سرم بستم و به کیسه ها و جعبه هایی نگاه کردم که روزگاری برایم عزیز بودند. 

شاعر خوب می گوید: خوب و بد می گذرد، وای به حال من و تو....

Faella
۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۲۱ نظر

در کشوری _فکر می‌کنم چین_ پلی با مصالح شفاف وجود دارد که رهگذران در هنگام عبور از آن، دره ی زیر پایشان را که بسیار سبز و زیباست می بینند. زمانی که من کف اتاق یک آپارتمان دراز می‌کشم، به دلیل نامعلومی حس سرگیجه‌ی ناشی از ارتفاع به سراغم می‌آید و شروع به حساب کردن می‌کنم: اگر ارتفاع طبقه‌ی پیلوت ۴ متر و ارتفاع کف تا سقف هر طبقه ۲.۷۰ متر باشد و من طبقه ی پنجم باشم، با احتساب 30 تا 40 سانت ارتفاع هر سقف.... و بعد از مشاهده ی عددی که به دست می آید و با تصور اینکه من الان انقدر از سطح 0.00 بالاترم، دچار وحشتزدگی می شوم.

 قضیه ی عجیبتر اینکه فقط یک لایه تشک یا بالش هم می تواند این حس را رفع کند. شاید در آن حالت درست خون به مغزم نمیرسد یا یک دلیلی دارد، اما به این فکر کردم که آن پل چینی همانقدر که برای عده ای زیباست، برای عده ی دیگری می تواند شکنجه‌گاه باشد..

Faella
۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹ نظر

هرسال در پی فرا رسیدن این مناسبت، خیل عظیمی از پست‌های مخالف و موافق و تبریک به سمت آدم روانه می‌شوند؛ اما از نظر من، تنها کسانی که تبریکشان خیلی می‌چسبد و اصلا حق تبریک گفتن دارند، پدر و مادر خود آن شخص هستند؛ چون فکر نمی‌کنم این "دختر" معنای جنسیتی _آن‌طور که در جامعه جا افتاده_ داشته باشد و بیشتر فرزند دختر (معادل کلمه‌ی daughter در انگلیسی) مد نظر است. شخصاً دوست دارم بدانم پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگم از داشتن من خوشحالند، تا اینکه مثلا یک نفر غریبه که سالی یک‌بار بینمان سلام و احوال پرسی رد و بدل می‌شود، بیاید و تبریک بگوید. چون متاسفانه از این مناسبت، برداشت‌های نابجایی شده، و رفتارهای نادرستی _شاید ناخواسته_ از بعضی آدمها سر می‌زند. بگذریم که در این بین عده‌ای حقیر، آن را دستمایه‌ی شوخی‌های مضحکشان می‌کنند و باعث آزار خانمها می‌شوند. 

خلاصه، توصیه‌ی من به خانم‌های عزیز این است که در این روز، دست و پیشانی پدر و مادرتان را ببوسید و بابت تمام زحمت‌هایشان، هرطور که در توانتان است از آنها قدردانی کنید؛ اگر دلخوری درمیان است سعی در رفعش داشته باشید و اگر در قید حیات نیستند، به دیدارشان بروید. حتی برای یک روز، "دختر کسی بودن" را با تمام وجود حس کنید؛ و اگر در آن بین ماچ آبداری هم نصیب گونه‌هایتان شد که دیگر خوش به حالتان :)

Faella
۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

"من در این خانه به دنیا آمده‌ام؛ پدربزرگم همینجا در گوشم اذان گفت، در همین محل عاشق شدم، در همین خانه  ازدواج کرده‌ام و مادرم نوزادان مرده‌مان را درون همین باغچه چال کرده. بچه‌هایمان در این کوچه‌ها فوتبال بازی کرده‌اند و در همین خانه برایشان مراسم گرفتیم و نوه‌هایم..."


فریاد های پیرمرد توجه رهگذران را جلب می‌کرد؛ اندکی می‌ایستادند، بعضی‌ها نگاه ترحم انگیزی  نثارش می‌کردند و به راهشان ادامه می دادند. مرد جوانی به سمت پیرمرد دوید:

- بابا بیا برویم. اینجا دیگر مال ما نیست..

- مگر می‌شود؟ اصلا چطور می‌تواند مال ما نباشد؟؟ من در این خانه به دنیا آمده‌ام. همینجا ازدواج کرده‌ام و مادرم نوزادان مرده‌مان را... 


مرد جوان، پیرمرد را به دنبال خودش کشید و پیرمرد با هر قدم، سرش را به سمت خانه بر می‌گرداند؛ آنقدر که خانه در پیچ کوچه گم شد. کلمات با صدای ضعیف و خفه ای از گلوی پیرمرد بیرون آمد:" اصلا چطور می تواند مال ما نباشد..."

Faella
۲۲ تیر ۹۷ ، ۰۴:۳۳ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۵ نظر

روزی یک نفر گفت: "پس زندگی کی قرار است آن طوری بشود که من دوست دارم؟"

و یک آدم دیگر در آن جمع او را مخاطب قرار داد و گفت این حرفهای یک آدم ضعیف و تنبل است و آدمهای قوی از این حرفها نمی زنند و به جایش تلاش می کنند و بلاه بلاه بلاه.

فکرش را بکنید. یک نفر دهانش را باز کند و برایت نطق سر بدهد. هیچوقت نفهمیدم که آدمها چرا این کار را می کنند، و  چرا یک نفر نمی تواند یک جمله ی آرزومندانه به زبان بیاورد بدون اینکه صدنفر برایش آنتونی رابینز و کاترین پاندر شوند.


وسط گل قالی نشسته ام و آنچنان حس تنفری به زندگی ام دارم که تا بحال نداشته ام. مورد عجیب اینکه کمی از این حس تنفر خوشم می آید، خوشحالم که کسی کنارم نیست که جمعم کند یا برایم نطق راه بیاندازد و نصیحتم کند یا هرگونه تلاشی در جهت بهبود حالم انجام دهد. انگار باید چیزی نابود شود تا چیز جدیدی متولد شود. مثل یک نقاشی که دلت می خواهد نابودش کنی، به آرامی فندک روشن را به مقوا نزدیک می کنی و استحاله اش  را تماشا می کنی. خطوطش را میبینی که بین شعله های آتش محو می شوند و دقیقه ای بعد، چیزی جز یک بند انگشت خاکستر از تمام اینها باقی نمی ماند. بعد خاکستر را جمع می کنی و با کمی چسب چوب مخلوط می کنی، به شکل بامزه اش نگاه کنی و فکر کنی وقتی که سفت می شود، می تواند یک اثر جدید باشد.


صدای آرامش بخش و باوقار ملودی گاردو، چیزهایی در گوشم می خواند که معنی شان برایم مهم نیست و دلم می خواهد اشک بریزم. صدای این زن همیشه من را به گریه می اندازد و  حتی نمی دانم چرا؛ شادترین آهنگ هایش هم _که تعدادشان زیاد نیست_ غمگینم می کنند و در فازی فرو می روم که یک آهنگ را بیش از 24 ساعت گوش بدهم و در حینش حس معلق بودن در فضا داشته باشم و ندانم زمان چطور می گذرد. کمی گِل توی دستم ورز می دهم و به گونه ام می چسبانم. و به بینی ام. و چانه ام. خنکی اش را دوست دارم. همانطور دستم را زیر چانه ام می گذارم و گل بین دست و چانه ام محبوس می شود. آنقدر می ماند که گرم و نازک می شود و خط چانه ام رویش می افتد.

 یاد شعرهای خیام می افتم و گل را روی تخته می گذارم؛ مثل وقتهایی که در حین ایستادن روی چمن یا نگاه داشتن ظرفی گلی، به یاد می آوری که این چشم و چال دلبری یا ماتحت پادشاهی بوده و ناخوداگاه جابجا میشوی یا ظرف را زمین میگذاری. این تکه گلی که به گونه و بینی و چانه ی من بوسه زد، لبهای کدام دلبر یا پادشاه است؟

روی جای فرورفتگی چانه ام روی گِل، انگشت می کشم و فروغ را به یاد می آورم که در دلتنگی هایش، انگشتانش را روی پوست کشیده ی شب می کشید. دلم می خواهد با تکه گل که زمانی کسی بوده درد دل کنم. کسی که هرکه بوده، دیگر زبان نطق و نصیحت و قضاوت و پیشنهاد ندارد. 

کاش می شد به یک مسافرت بروم. در  تمام مدت سفر در قطار باشم و در هیچ شهری توقف طولانی نداشته باشم، و بعد همان مسیر را به سمت خانه برگردم. ملودی در گوشم چیزهایی بخواند و من رد شدن آدمها و خانه ها و درختها و خیابانها و شهرها و خرابه های آنها را ببینم. رد شدن و رفتن و گذشتن و تمام شدن را. خاک شدن و گل شدن را.  

گل توی دستم را نگاه می کنم: پس زندگی کی قرار است آن طوری بشود که من دوست دارم؟ آیا زندگی هرگز طوری بوده که تو دوست داشته ای؟ خوشبخت و شاد بوده ای؟ چرا خوب نمی شوم؟

چه خوب که نمی توانی جوابم را بدهی. کاش لاکپشت بودم، یا حتی یک بید مجنون. در گروه اشرف مخلوقات بودن دردسر دارد. یک زبان بهت می دهند که بچرخانی و گوشهایی که با آنها چیزهایی که دیگران در اثر چرخاندن زبان ایجاد می کنند بشنوی. چیزهایی که احساساتت را تغییر می دهند و ممکن است دیگر هرگز آن آدم سابق نشوی.  شاید همین قدرت تکلم که انقدر به آن غره ایم، بزرگترین سلاح علیه خودمان است...



+در سکوت مطلق به این آهنگ گوش بدهید 

Faella
۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۰ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۶ نظر

تا جایی که یادم هست، سبک دوستی من در تمام دوران مدرسه، اینطور بود که تمام یک مقطع را فقط با یک دوست صمیمی می‌گذراندم و تقریبا هیچوقت عضو یک اکیپ نبوده‌ام [گرچه در دوران دانشگاه حسابی  تلافی قضیه را در آوردم و در کنار دو دوست صمیمی، عضو دو اکیپ هم بودم] و دوست دوران دبستانم، دختری بود به نام الهام.

از سال دوم تا پنجم که در آن دبستان درس می‌خواندم،  با الهام صمیمی بودم و دوستی‌مان حتی به رفت و آمد خانوادگی منجر شد. الان که فکرش را می‌کنم، در تمام 12 سال مدرسه‌ام، الهام تنها کسی بود که مامان اجازه‌ی تنها رفتن و گاهی ماندن در خانه‌شان را می‌داد.

خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم، احتمالا مربوط به سال سوم یا اوایل سال چهارم باشد، روزی که من برای انجام یک کار گروهی به خانه‎ی الهام رفته بودم و مادرش هم خانه نبود. درست یادم نیست که چه کاری قرار بود انجام بدهیم، فقط اینکه با خودم رنگ و پالت و قلمو برده بودم  و در حین ریختن رنگ‌ها درون پالت، رنگ آبی زاااارت ریخت روی فرش. چند ثانیه به هم نگاه کردیم و من چیزی به یاد آوردم: زمانهایی که یک لیوان چای یا هر مایع رنگی روی فرش می‌ریخت، مامان مقداری ماست روی آن می‌ریخت و آنقدر با اسکاچ می‌کشید تا لکه از بین برود. خلاصه به سراغ دبه‌ی ماست رفتیم و یک ملاقه ماست ریختیم روی یک بند انگشت رنگ؛ و فکر کردیم اوه چقدر زیاد! و ماست اضافی را به ظرف برگرداندیم.  کمی محدوده را سابیدیم، اما لکه‌ی رنگ سمج تر از این حرفها بود. به آشپزخانه رفتیم و از زیر ظرفشویی، هر شوینده ای دستمان آمد برداشتیم و به اتاق آوردیم؛ از هرکدام یک قطره روی فرش ریختیم و شروع کردیم به سابیدن. فکرش را بکن، به شعاع نیم متر از آن لکه ی آبی، خیس و کفی شده بود و دیگر نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هرچه دستمال پارچه‌ای در خانه شان بود مصرف شده بود و گل و بته‌های فرش، به نظرمان غیر طبیعی می‌آمدند. دلمان می‌خواست همانجا بنشینیم و گریه کنیم. مادر الهام باردار بود و بزرگترین نگرانی‌مان این بود که این صحنه را ببیند و حرص بخورد یا عصبانی شود، و باید قبل از رسیدنش یک راهی پیدا می‌کردیم. شوینده‌ها را سرجایشان برگرداندیم، کف‌ها را تمیز کردیم و یک اسفنج پیدا کردیم تا رطوبت فرش را بکشد. ساعت‌ها درگیر بودیم و کارمان که تمام شد، یک سینی زیر فرش گذاشتیم و به سمت دیگر اتاق رفتیم. وقت زیادی نمانده بود و کمی دیگر من باید به خانه برمی‌گشتم، و هنوز چیزی را حتی شروع هم نکرده بودیم. بغضمان گرفت؛ تمام روز با ذوق و شوق برنامه هایی چیده بودیم و طرح‌های زیادی در ذهنمان بود که دیگر وقتی برای اجرا کردنشان نبود؛ و اگر نمی‌توانستیم در همان وقت اندک چیزی سرهم کنیم، باید .دست خالی سر کلاس می‌رفتیم. 

همانطور که به محدوده ی دسته گلمان  و دستمال‌های اطرافش نگاه می کردم، فکری به نظرم رسید. کوچکترین دستمال را شستم و داخل رنگ رقیق فرو کردم، و با اسفنج و پارچه فضاهای بافت داری ایجاد کردیم که می‌شد در آنها متن نوشت یا با اضافه کردن چشم و دهان و جزئیات، آنها را تبدیل به حیوان و گل کرد. تکه پارچه ای که رنگی شده بود را هم مانند پرده به گوشه ی کار منگنه (یا دوخت) زدیم و رویش خال گذاشتیم؛ و فردای آن روز، کار ما بهترین کار کلاس شد و به خاطرش نفری یک خطکش جایزه گرفتیم.

مادر الهام هرگز قضیه را به رویمان نیاورد، اما من نیمچه کتکی خوردم و از دوچرخه سواری آن روز محروم شدم، ولی هنوز بعد از گذشت حدود 20 سال، به هردویمان بابت این مسئولیت پذیری افتخار می‌کنم... 



پ.ن: در حین نوشتن این پست، دسته‌ی یک لیوان حاوی چای شاه توت بین انگشتانم [و روی فرش] بازی بازی طور سر می‌خورد و چشمتان روز بد نبیند.. -_-


+این خاطره، در پی این پست نگاشته شده است.

Faella
۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۲ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

کیفم را به گوشه ای پرت کردم، عینکم را برداشتم و با صورت روی تخت افتادم. دلم می خواست همان لحظه بی هوش شوم، اما صدای تیک تیک ساعت و چلیک چلیک آب مثل دربانهای دروازه ی بهشت، در دوطرف دروازه ی خواب ایستاده بودند و به من اجازه ی ورود نمی دادند. ساعت را باز کردم اما  صدای چکه ی آب، مدتی است که به موسیقی پس زمینه ی  اتاقم تبدیل شده است. قطرات آب، از شوفاژ اتاقم که تلاشهای مذبوحانه ای  برای تعمیرش کردیم می چکد و بعد لگن حاوی آب بر سر گلدانهای خانه یا در مخزن سیفون دستشویی خالی می شود. 


زمانهایی هست که یک غم لعنتی، یک حس وحشتناک و تهوع آور خر آدم را می چسبد و هیچ چیزی حالش را خوب نمی کند. حتی صندلی تابی های پارک لاله، حتی نان خامه ای قیفی چهارراه مخبرالدوله، پیدا کردن یک خواننده‌ی جدید در سبک مورد علاقه و آب نبات نعنایی  تمام روشهایی که عموماً برای خوشحال کردنش استفاده می‌کند هیچکدام کارساز نیستند. همینطور حال بد را با خودش به اینطرف و آنطرف می کشد و دلش نمی خواهد به کسی نشانش بدهد. تمام "چرا" ها طناب می شوند دور گردنش، و خفه اش می کنند...


زمانی دیگر است. چشمانم را باز می کنم؛ تا چشم کار می کند آسمان را ستاره پوشانده، این آهنگ پخش می شود و ترکیب تمام آن چیزها، نفسم را بند می آورد. من باختم، قبول؛ اما چقدر زیبایی در دنیا هست. 

خنده های نگین روی صندلی راه آهن، نگاه آرام و مهربان عارفه زیر آن نور زرد، دست تکان دادنهای خاص محبوبه برای من، آغوش نرگس روی صندلی پارک، پایه بودن زهرا در تمام موقعیت ها، مهربانی فاطمه، انگشتان حلقه شده ی ثنا دور انگشت اشاره ام، دندان های نورس لیلی، سرگذاشتن روی شانه ی مائده و باد زدنهای دوتایی، هدایای کوچک و شگفت انگیز الهام، و تمام محبت ها و دوست داشته شدن ها و زیبایی های بی بدیلی که گاهی فراموششان می کنم و اجازه می دهم چیزها و آدمهای بی ارزش حالم را خراب کنند. کاش بعضی خاطرات و آدمها هم در ذهن آدم به سرنوشت همان لگن آب دچار شوند...


ستاره ها همچنان آسمان را پوشانده اند. نینا سیمون [به نقل از جنیس ایان] در این آهنگ می فرماید:

Stars, they come and go, they come fast they come slow 
They go like the last light of the sun, all in a blaze 
...And all you see is glory 

Faella
۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ نظر

این فیلم داستان عجیب و غریب و پیچیده ای ندارد، هیجانی هم ندارد و شاید حوصله‌ی خیلی‌ها را سر ببرد، اما بسیااار ساده و دوست داشتنی است؛ از آن تیپ فیلمها که آدم بعد از تیتراژ پایانی‌شان، خودش را می بیند که ناخودآگاه لبخند روی لبش است...


nebraska-2013


+اگر با فرهنگ و زبان کانتری آمریکایی آشنایی دارید، موقع تماشای این فیلم خوش به حالتان می‌شود؛ چون شوخی‌های کلامی هوشمندانه‌ی فیلم را بهتر متوجه می‌شوید و لذت بیشتری می‌برید. اگر هم نه، سعی کنید از زیرنویس این مترجم برای نسخه‌ی خودتان استفاده کنید.


دانلود فیلم 



+نظرسنجی:

فونت یکان یا وزیر (فونت فعلی) ؟  

Faella
۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۰ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

هشت سالم که بود، بابا اصرار داشت که من باید امضا داشته باشم.

من در آن سن به سختی می‌دانستم که اصلا امضا به چه درد می خورد (سال بعد که امضای مامان را زیر برگه ی جغرافی کشیدم، برایم قابل هضم نبود که چرا مردم باید برای تثبیت حرفشان شکلهایی بکشند که توسط آدمهای دیگر هم قابل کشیدن است، و بعدتر به خاطر جعل همان _به اصطلاح_ شکل تنبیه شدم) برای همین از بابا خواستم که خودش چیزی برایم بکشد. بابا یک "فا" نوشت و مثل کلید سُل، پیچ و تابهایی به الف اضافه کرد و بعد باقی اسم را نوشت. بعدتر روی همین امضا کار کردم و امضای فعلی ام متولد شد، با اینکه می توانستم به جای کلید سل، یک کلید فا جایگزینش کنم اما دوست داشتم فرمت کلی اش همان بماند. امروز به سرم زد کمی تغییرش بدهم و بعد از سالها باز از بابا کمک بگیرم.

 بابا همیشه عاشق تمرین امضا بود. از وقتی یادم می آید، هروقت یک روزنامه باطله و خودکار دستش می آمد، شروع می کرد به تمرین امضا؛ که این اخلاقش بعدتر به من هم سرایت کرد و کافی بود کاغذ و قلم دستم بیاید. حالا نه صرفا امضا، اما حتما باید چیزی روی کاغذ می کشیدم و تا کارم تمام شود کاملا سیاهش می کردم. مخصوصا موقع حرف زدن یا گوش کردن یا پای تلفن که به چشمها و دستهایم نیازی نداشتم؛ باعث می شد تمرکز بیشتری روی حرف زدن و مخصوصا شنیدن داشته باشم. امروز هم که قلم و کاغذ به دست کنارش نشستم؛ بعد از کشیدن چند نمونه، کاغذ و مداد را از من گرفت و خودش شروع کرد به کشیدن. این حرکتش من را خنده انداخت و بعد از چند ثانیه باعث تعجبم شد. داشت خط هایی که توی ذهن من بود را می کشید و می گفت از بچگی دوست داشته امضایش این شکلی باشد. به این فکر کردم که خب خیلی هم تعجبی ندارد، احتمالا این قضیه را وقتی که بچه بودم هم برایم تعریف کرده و نشانم داده، و این تصویر در ناخوداگاهم ثبت شده و فقط می دانستم که باید خطها را اینطور بکشم، اما نمی دانستم چرا. (درست مثل یک انیمه که اسمش را نمی گویم تا اسپویل نشود.)


بابا همچنین اصرار داشت که من چیزهایی داشته باشم که هیچکس شبیهشان را ندارد. گفته بود برای مدرسه کیف تک بند دانشجویی ببرم، چون همه کوله دارند. یک کفش چرمی زیتونی همرنگ با مانتوی مدرسه برایم خرید چون همه کفش کتانی می پوشیدند. و من هیچوقت نتوانستم بگویم که دلم می خواهد مثل بچه های دیگر با کوله و کفش کتانی به مدرسه بروم. من هیچوقت حرفی نمی زدم؛ چون فکر می کردم او همه چیز را بهتر از من می داند. حرفهایش وحی منزلند و وقتی یک چیزی می گوید؛ یعنی فقط همان درست است. نه اینکه او من را مجبور به چنین کاری کند، آنقدر قبولش داشتم که یک نوع حس شاگرد و مریدی به او پیدا کرده بودم.

اما بزرگتر که شدم، فهمیدم او  خدا نیست. او هم گاهی اشتباه می کند، گاهی از کوره در می رود، درست مثل هر آدم دیگری. حتی یک زمانی در نوجوانی ام، حس می کردم که دوستم ندارد و برایم ارزش قائل نیست. 

امروز که داشت روی کاغذ سفید بزرگی که برایش برده بودم تمرین امضا می کرد، به این فکر کردم که چقدر من این مرد را دوست دارم.. اگر او را در زندگی ام نداشتم؟ اگر او یادم نمی داد که فقط باید شبیه خودم باشم و اگر خودم برای خودم و شخصیتم و نظر شخصی ام ارزش قائل نباشم هیچکس این‌کار را نمی کند.. و تمام چیزهایی که حتی صدم ثانیه ای نمی خواهم به نبودن و ندانستنشان فکر کنم.

فقط اینکه من هرچه هستم و خواهم بود را مدیون همین آدمم. که هرچه بودم را پذیرفته و در مواقع نیاز هرگز پشتم را خالی نکرده؛ و کاش یک روزی برسد که بتوانم کاری کنم که فقط یک لحظه لبخند روی لبش بیاید. کاش یک روزی بتوانم واقعا خوشحالش کنم. راضی اش کنم، و دلش را آرام...

Faella
۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

امشب با وجود تب و لرز شدید، به حالت پتو پیچ شده و یک دستمال روی پیشانی جلوی تلویزیون نشسته بودم و بعد از اتمام 96 دقیقه، متوجه شدم در این مدت آنقدر غرق قضیه شده بودم که تمام درد و مرضهایم از یادم رفته بود. با همان گلوی دردناکم جیغ و داد راه انداخته بودم و حواسم نبود. با همان چشمانی که از دیشب درد پدر درارشان امانم را بریده بود 96 دقیقه به تلویزیون زل زدم و حواسم نبود. با همان ریخت به هر موقعیت گلی واکنش نشان می دادم و موجبات خنده و تفریح اعضای خانواده را فراهم می آوردم؛ و ارزشش را داشت. واقعا ارزشش را داشت. 


ممنون از بچه ها... کاش غصه نخورند، حداقل اینکه تلاششان را کردند و مدیون خودشان و مردمشان نیستند.. 

Faella
۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۲:۵۴ موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۰ نظر