5،6 ساله که بودم، در کوچه مان دختری زندگی می کرد به اسم آمنه.
آمنه چندسالی از من بزرگتر بود و برای خودش گَنگ داشت، و یکجورهایی قلدر گروه سنی الف و ب محسوب می شد. بچه های محله، همه از او حساب می بردند و اگر بچه ای مورد غضبش واقع می شد، بچه های دیگر حق بازی با او را نداشتند.
بار اولی که او را دیدم، داشتم با دوچرخه ام توی کوچه چرخ می زدم. جلویم را گرفت و اسمم را پرسید و اینکه کجا زندگی می کنم. گفتم راحله ام و خانه مان را نشانش دادم.
نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت و گفت:" تو چرا انقدر سیاهی؟" و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: " من تو رو خانوم سوسکه صدا میکنم."
قیافه ام تو هم رفت و داد زدم:" اسم من راحله ست. را- حه-له!"
چهره اش فرم بی حالتی گرفت و به سمت خانه شان رفت و داد زد: "خانوم سوسکه ای! خا-نوم- سوس-که!" و صدای قهقهه ی بلندش تمام کوچه را پر کرد.دقیقه ای بعد از اینکه وارد حیاط که شد، سرش از حاشیه ی در نمایان شد و رو به من گفت: "خانوم سوسکه!" و کله اش غیب شد.
بغض کردم. آمنه نه تنها من را مسخره کرده بود، بلکه به چندش ترین و ترسناک ترین موجود دنیا که تا حد مرگ از آن وحشت داشتم نسبت داده بود. به این فکر کردم که من هم یکجوری تلافی کنم. اما آمنه مثل برف سفید بود و صورت گرد و موهای بورش، او را شبیه شاهزاده خانمهای کارتونها کرده بود. از آن گذشته، حرف مامان توی ذهنم آمد که می گفت اگر کسی را همانطور که تو را اذیت کرده اذیت کنی، دیگر هیچ فرقی با او نداری؛ و من به هیچ عنوان دلم نمی خواست مثل آمنه باشم.
دوچرخه ام را توی حیاط گذاشتم و فکر کردم بهتر است دیگر به او توجه نکنم و به آزارهایش واکنش نشان ندهم، اما او دست بردار نبود. هربار که من را میدید، حتی شده از پنجره ی خانه شان داد میزد:" هی خانوم سوسسسکههههه!" و میخندید.
بعد از مدتی که از بی توجهی های من به تنگ آمده بود، همبازی ام بهارک را تهدید کرد که اگر با من بازی کند، عروسک مورد علاقه اش را میگیرد و جلوی چشمش آتش می زند. حتی اگر قایمش هم کند، وقتی همه خوابند میاید و پیدایش می کند. بهارک هم گریه کرده بود و برای نجات جان عروسکش، دیگر حتی با من حرف هم نمی زد. من هم طبق روال قبل از دوست شدن با او، بعد از ظهرها تنها برای خودم کمی بازی می کردم و به خانه می رفتم.
مدتی گذشت؛ یک روز دسته گلی آب گرفته بودم و مامان داشت با دمپایی دنبالم می کرد که یک لحظه تمام اینها یادم آمد و ایستادم. با بغض رو به مامان داد زدم:" مگه من سوسکم؟؟"
مامان گیج و عصبانی نگاهم کرد:" چی میگی بچه؟؟"
- گفتم مگه من سوسکم که با دمپایی دنبالم می کنی؟ تو هم مثل اونایی...
- مثل کیا؟؟
- همونایی که بهم می گن خانوم سوسکه..
مامان با چشمان گرد شده، به چشمان خیس و عصبانی من نگاه کرد و نمی دانست باید چه کار کند.دمپایی هنوز توی دستش بود، عصبانیتش جای خود را به تعجب داده بود، اما هچنان رگه هایی از آن در صورتش دیده می شد. تکرار کرد :" کیا؟؟"
خواستم به سمت اتاقم بروم که مچ دستم را گرفت:" راحله مگه با تو نیستم؟؟ کیا بهت اینو می گن؟"
خودم را از دستش آزاد کردم و بعد از فرار به سمت اتاق، در را پشت سرم قفل کردم. هیچوقت این چیزها را برای مامان تعریف نمی کردم. در واقع خیلی کم پیش می آمد چیزی را برای او تعریف کنم و ترجیح می دادم برای عروسک هایم از روزم بگویم و از روزشان بشنوم. فردای آن روز مامان گفت اگر قضیه را برایش نگویم، اجازه نمی دهد به کوچه بروم و بازی کنم. فکر کردم اصلا چرا من به کوچه می روم؟ به هرحال قرار است تنها بازی کنم، چرا توی اتاقم نمانم؟
این چنین شد که تا وقتی که در آن خانه زندگی می کردیم، من برای بازی به کوچه نرفتم؛ اما تا مدت زیادی هم هیچ دمپایی ای جز برای پوشیده شدن، نزدیک من نشد.
چندین سال پیش که اسباب کشی داشتیم و قرار بود عروسکهای بزرگ و جاگیر من به خیریه اهدا شوند، مدتی با آنها خلوت کردم و فکر کردم تنها کسانی که رازهای کودکی من را می دانند، همین ها هستند؛ کاش بروند و برای بچه ی دیگری قوت قلب و محرم راز باشند.نفس عمیقی کشیدم و همه شان را توی کیسه و کنار وسایل رفتنی گذاشتم. در هنگام بیرون آمدن از انباری، کمکی های سبز دوچرخه ام را دیدم؛ همان هایی که برای بازی کردن در کوچه به دوچرخه ام بسته بودند و در خانه ی بعدی آنقدر بزرگ شده بودم که دیگر نیازی به آنها نداشته باشم. دیگر کسی خانوم سوسکه و خاله سوسکه و امثالهم صدایم نکرد. سالهاست که دیگر حتی راحله هم نیستم. در را پشت سرم بستم و به کیسه ها و جعبه هایی نگاه کردم که روزگاری برایم عزیز بودند.
شاعر خوب می گوید: خوب و بد می گذرد، وای به حال من و تو....