لکه ی آبی و عطر شاه توت
تا جایی که یادم هست، سبک دوستی من در تمام دوران مدرسه، اینطور بود که تمام یک مقطع را فقط با یک دوست صمیمی میگذراندم و تقریبا هیچوقت عضو یک اکیپ نبودهام [گرچه در دوران دانشگاه حسابی تلافی قضیه را در آوردم و در کنار دو دوست صمیمی، عضو دو اکیپ هم بودم] و دوست دوران دبستانم، دختری بود به نام الهام.
از سال دوم تا پنجم که در آن دبستان درس میخواندم، با الهام صمیمی بودم و دوستیمان حتی به رفت و آمد خانوادگی منجر شد. الان که فکرش را میکنم، در تمام 12 سال مدرسهام، الهام تنها کسی بود که مامان اجازهی تنها رفتن و گاهی ماندن در خانهشان را میداد.
خاطرهای که میخواهم بگویم، احتمالا مربوط به سال سوم یا اوایل سال چهارم باشد، روزی که من برای انجام یک کار گروهی به خانهی الهام رفته بودم و مادرش هم خانه نبود. درست یادم نیست که چه کاری قرار بود انجام بدهیم، فقط اینکه با خودم رنگ و پالت و قلمو برده بودم و در حین ریختن رنگها درون پالت، رنگ آبی زاااارت ریخت روی فرش. چند ثانیه به هم نگاه کردیم و من چیزی به یاد آوردم: زمانهایی که یک لیوان چای یا هر مایع رنگی روی فرش میریخت، مامان مقداری ماست روی آن میریخت و آنقدر با اسکاچ میکشید تا لکه از بین برود. خلاصه به سراغ دبهی ماست رفتیم و یک ملاقه ماست ریختیم روی یک بند انگشت رنگ؛ و فکر کردیم اوه چقدر زیاد! و ماست اضافی را به ظرف برگرداندیم. کمی محدوده را سابیدیم، اما لکهی رنگ سمج تر از این حرفها بود. به آشپزخانه رفتیم و از زیر ظرفشویی، هر شوینده ای دستمان آمد برداشتیم و به اتاق آوردیم؛ از هرکدام یک قطره روی فرش ریختیم و شروع کردیم به سابیدن. فکرش را بکن، به شعاع نیم متر از آن لکه ی آبی، خیس و کفی شده بود و دیگر نمیدانستیم باید چه کار کنیم. هرچه دستمال پارچهای در خانه شان بود مصرف شده بود و گل و بتههای فرش، به نظرمان غیر طبیعی میآمدند. دلمان میخواست همانجا بنشینیم و گریه کنیم. مادر الهام باردار بود و بزرگترین نگرانیمان این بود که این صحنه را ببیند و حرص بخورد یا عصبانی شود، و باید قبل از رسیدنش یک راهی پیدا میکردیم. شویندهها را سرجایشان برگرداندیم، کفها را تمیز کردیم و یک اسفنج پیدا کردیم تا رطوبت فرش را بکشد. ساعتها درگیر بودیم و کارمان که تمام شد، یک سینی زیر فرش گذاشتیم و به سمت دیگر اتاق رفتیم. وقت زیادی نمانده بود و کمی دیگر من باید به خانه برمیگشتم، و هنوز چیزی را حتی شروع هم نکرده بودیم. بغضمان گرفت؛ تمام روز با ذوق و شوق برنامه هایی چیده بودیم و طرحهای زیادی در ذهنمان بود که دیگر وقتی برای اجرا کردنشان نبود؛ و اگر نمیتوانستیم در همان وقت اندک چیزی سرهم کنیم، باید .دست خالی سر کلاس میرفتیم.
همانطور که به محدوده ی دسته گلمان و دستمالهای اطرافش نگاه می کردم، فکری به نظرم رسید. کوچکترین دستمال را شستم و داخل رنگ رقیق فرو کردم، و با اسفنج و پارچه فضاهای بافت داری ایجاد کردیم که میشد در آنها متن نوشت یا با اضافه کردن چشم و دهان و جزئیات، آنها را تبدیل به حیوان و گل کرد. تکه پارچه ای که رنگی شده بود را هم مانند پرده به گوشه ی کار منگنه (یا دوخت) زدیم و رویش خال گذاشتیم؛ و فردای آن روز، کار ما بهترین کار کلاس شد و به خاطرش نفری یک خطکش جایزه گرفتیم.
مادر الهام هرگز قضیه را به رویمان نیاورد، اما من نیمچه کتکی خوردم و از دوچرخه سواری آن روز محروم شدم، ولی هنوز بعد از گذشت حدود 20 سال، به هردویمان بابت این مسئولیت پذیری افتخار میکنم...
پ.ن: در حین نوشتن این پست، دستهی یک لیوان حاوی چای شاه توت بین انگشتانم [و روی فرش] بازی بازی طور سر میخورد و چشمتان روز بد نبیند.. -_-
+این خاطره، در پی این پست نگاشته شده است.