Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

لکه ی آبی و عطر شاه توت

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ق.ظ

تا جایی که یادم هست، سبک دوستی من در تمام دوران مدرسه، اینطور بود که تمام یک مقطع را فقط با یک دوست صمیمی می‌گذراندم و تقریبا هیچوقت عضو یک اکیپ نبوده‌ام [گرچه در دوران دانشگاه حسابی  تلافی قضیه را در آوردم و در کنار دو دوست صمیمی، عضو دو اکیپ هم بودم] و دوست دوران دبستانم، دختری بود به نام الهام.

از سال دوم تا پنجم که در آن دبستان درس می‌خواندم،  با الهام صمیمی بودم و دوستی‌مان حتی به رفت و آمد خانوادگی منجر شد. الان که فکرش را می‌کنم، در تمام 12 سال مدرسه‌ام، الهام تنها کسی بود که مامان اجازه‌ی تنها رفتن و گاهی ماندن در خانه‌شان را می‌داد.

خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم، احتمالا مربوط به سال سوم یا اوایل سال چهارم باشد، روزی که من برای انجام یک کار گروهی به خانه‎ی الهام رفته بودم و مادرش هم خانه نبود. درست یادم نیست که چه کاری قرار بود انجام بدهیم، فقط اینکه با خودم رنگ و پالت و قلمو برده بودم  و در حین ریختن رنگ‌ها درون پالت، رنگ آبی زاااارت ریخت روی فرش. چند ثانیه به هم نگاه کردیم و من چیزی به یاد آوردم: زمانهایی که یک لیوان چای یا هر مایع رنگی روی فرش می‌ریخت، مامان مقداری ماست روی آن می‌ریخت و آنقدر با اسکاچ می‌کشید تا لکه از بین برود. خلاصه به سراغ دبه‌ی ماست رفتیم و یک ملاقه ماست ریختیم روی یک بند انگشت رنگ؛ و فکر کردیم اوه چقدر زیاد! و ماست اضافی را به ظرف برگرداندیم.  کمی محدوده را سابیدیم، اما لکه‌ی رنگ سمج تر از این حرفها بود. به آشپزخانه رفتیم و از زیر ظرفشویی، هر شوینده ای دستمان آمد برداشتیم و به اتاق آوردیم؛ از هرکدام یک قطره روی فرش ریختیم و شروع کردیم به سابیدن. فکرش را بکن، به شعاع نیم متر از آن لکه ی آبی، خیس و کفی شده بود و دیگر نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هرچه دستمال پارچه‌ای در خانه شان بود مصرف شده بود و گل و بته‌های فرش، به نظرمان غیر طبیعی می‌آمدند. دلمان می‌خواست همانجا بنشینیم و گریه کنیم. مادر الهام باردار بود و بزرگترین نگرانی‌مان این بود که این صحنه را ببیند و حرص بخورد یا عصبانی شود، و باید قبل از رسیدنش یک راهی پیدا می‌کردیم. شوینده‌ها را سرجایشان برگرداندیم، کف‌ها را تمیز کردیم و یک اسفنج پیدا کردیم تا رطوبت فرش را بکشد. ساعت‌ها درگیر بودیم و کارمان که تمام شد، یک سینی زیر فرش گذاشتیم و به سمت دیگر اتاق رفتیم. وقت زیادی نمانده بود و کمی دیگر من باید به خانه برمی‌گشتم، و هنوز چیزی را حتی شروع هم نکرده بودیم. بغضمان گرفت؛ تمام روز با ذوق و شوق برنامه هایی چیده بودیم و طرح‌های زیادی در ذهنمان بود که دیگر وقتی برای اجرا کردنشان نبود؛ و اگر نمی‌توانستیم در همان وقت اندک چیزی سرهم کنیم، باید .دست خالی سر کلاس می‌رفتیم. 

همانطور که به محدوده ی دسته گلمان  و دستمال‌های اطرافش نگاه می کردم، فکری به نظرم رسید. کوچکترین دستمال را شستم و داخل رنگ رقیق فرو کردم، و با اسفنج و پارچه فضاهای بافت داری ایجاد کردیم که می‌شد در آنها متن نوشت یا با اضافه کردن چشم و دهان و جزئیات، آنها را تبدیل به حیوان و گل کرد. تکه پارچه ای که رنگی شده بود را هم مانند پرده به گوشه ی کار منگنه (یا دوخت) زدیم و رویش خال گذاشتیم؛ و فردای آن روز، کار ما بهترین کار کلاس شد و به خاطرش نفری یک خطکش جایزه گرفتیم.

مادر الهام هرگز قضیه را به رویمان نیاورد، اما من نیمچه کتکی خوردم و از دوچرخه سواری آن روز محروم شدم، ولی هنوز بعد از گذشت حدود 20 سال، به هردویمان بابت این مسئولیت پذیری افتخار می‌کنم... 



پ.ن: در حین نوشتن این پست، دسته‌ی یک لیوان حاوی چای شاه توت بین انگشتانم [و روی فرش] بازی بازی طور سر می‌خورد و چشمتان روز بد نبیند.. -_-


+این خاطره، در پی این پست نگاشته شده است.

۹۷/۰۴/۱۸ موافقین ۸ مخالفین ۰

نظرات  (۱۲)

۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۹:۴۴ آسـوکـآ آآ
ایده خوبی هم به ذهنت رسید. :-)
پاسخ:
0_-
تو چرا کتک خوردی ؟ 
پاسخ:
نمیدونم :/ دیفالت قضیه بود :))
حالا که انقدر مسئولیت پذیری این فونت رو هم درست کن لطفا. خیلی سخت میشه خوندش :/
پاسخ:
فونت خوشگل به ما نیومده -_- برمیگردیم به همون تاهوما :))

+خوبه الان؟
خیلی بهتر شد! دست شما درد نکنه.

چقدر کلید اسراری بود این خاطره. :))
از جمله موقعیتای تبدیل تهدید به فرصت.
پاسخ:
خواهش :))

کلید اسرار که طرز تهیه ش این نیس، باید یه نفر باشه که به یکی بدی کرده باشه و بعد مادرش واسش دعا کنه و اینا 
۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۲ آقاگل ‌‌
اون پست خودش در پی این پست بوده. :دی
http://sokhansara.blog.ir/post/7
گفتم شاید ندونی داستان اون پست از چه قراره. :)
یادم اومد یکبار شکر ریختم روی موکت آشپزخونه و برای اینکه پاکش کنم آب ریختم روش :| و خب پاک شد. ولی چسب چسبی بود.
پاسخ:
عههه :)) نمی دونستم 

منم خیلی کارای دربداغونی کردم :))
من بیست روز دیگه کنکور عملی دارم :| وای 
نمی‌دونم چرا یاد کنکور عملی میفتم * یاد تو میفتم و یاد تو میفتم * یاد کنکور عملی . گفتم بگم :)))) 

اشتباه تایپ* :|
پاسخ:
من چهار روز دیگه -_-
که فککنم ندم آزمون عملی رو...
چیییی 
برووو بدهههه حتماااا 
مهم اینه بری . تو تلاش رو کردی بقیش رو ول کن 
برو 
من بهت ایمان دارم :) 
پاسخ:
نبابا هیچی بلد نیستم :| من چهار ساله یه خط معمارانه نکشیدم، بعد چطوری برم پلان و پرسپکتیو بکشم و طرح بدم -_-

تلاش رو هم نه راستش، نکردم :)))
واسه خود کنکور که یه کلمه هم نخونده بودم و همینجوری رفتم، اینم باید کارت می خریدیم دیدم اتلاف وقت و هزینه س :))
کارت نگو نخریدی :))) نههه :)))
پاسخ:
درست حدس زدی :))
:))))
پاسخ:
:دی :*
یا خدا! سکته نکرد مامان دوستت؟! :دی
یاد قصه‌های مجید افتادم! :)
پاسخ:
بابا همه چیزو تمیز کرده بودیم :)) وقتی که اومد فقط فرش خیس بود :دی
۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۰:۳۱ آقاگل ‌‌
خب پس لینکش رو بفرست اونجا لااقل لینکش کنم :دی

پاسخ:
بیخیال :)) صرفا یادم اومد
۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۲:۵۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
هوشمندانهD:
پاسخ:
فدایت :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">