...All I see is glory
کیفم را به گوشه ای پرت کردم، عینکم را برداشتم و با صورت روی تخت افتادم. دلم می خواست همان لحظه بی هوش شوم، اما صدای تیک تیک ساعت و چلیک چلیک آب مثل دربانهای دروازه ی بهشت، در دوطرف دروازه ی خواب ایستاده بودند و به من اجازه ی ورود نمی دادند. ساعت را باز کردم اما صدای چکه ی آب، مدتی است که به موسیقی پس زمینه ی اتاقم تبدیل شده است. قطرات آب، از شوفاژ اتاقم که تلاشهای مذبوحانه ای برای تعمیرش کردیم می چکد و بعد لگن حاوی آب بر سر گلدانهای خانه یا در مخزن سیفون دستشویی خالی می شود.
زمانهایی هست که یک غم لعنتی، یک حس وحشتناک و تهوع آور خر آدم را می چسبد و هیچ چیزی حالش را خوب نمی کند. حتی صندلی تابی های پارک لاله، حتی نان خامه ای قیفی چهارراه مخبرالدوله، پیدا کردن یک خوانندهی جدید در سبک مورد علاقه و آب نبات نعنایی تمام روشهایی که عموماً برای خوشحال کردنش استفاده میکند هیچکدام کارساز نیستند. همینطور حال بد را با خودش به اینطرف و آنطرف می کشد و دلش نمی خواهد به کسی نشانش بدهد. تمام "چرا" ها طناب می شوند دور گردنش، و خفه اش می کنند...
زمانی دیگر است. چشمانم را باز می کنم؛ تا چشم کار می کند آسمان را ستاره پوشانده، این آهنگ پخش می شود و ترکیب تمام آن چیزها، نفسم را بند می آورد. من باختم، قبول؛ اما چقدر زیبایی در دنیا هست.
خنده های نگین روی صندلی راه آهن، نگاه آرام و مهربان عارفه زیر آن نور زرد، دست تکان دادنهای خاص محبوبه برای من، آغوش نرگس روی صندلی پارک، پایه بودن زهرا در تمام موقعیت ها، مهربانی فاطمه، انگشتان حلقه شده ی ثنا دور انگشت اشاره ام، دندان های نورس لیلی، سرگذاشتن روی شانه ی مائده و باد زدنهای دوتایی، هدایای کوچک و شگفت انگیز الهام، و تمام محبت ها و دوست داشته شدن ها و زیبایی های بی بدیلی که گاهی فراموششان می کنم و اجازه می دهم چیزها و آدمهای بی ارزش حالم را خراب کنند. کاش بعضی خاطرات و آدمها هم در ذهن آدم به سرنوشت همان لگن آب دچار شوند...
ستاره ها همچنان آسمان را پوشانده اند. نینا سیمون [به نقل از جنیس ایان] در این آهنگ می فرماید:
Stars, they come and go, they come fast they come slow
They go like the last light of the sun, all in a blaze
...And all you see is glory