کوتاه تلخ #5
"من در این خانه به دنیا آمدهام؛ پدربزرگم همینجا در گوشم اذان گفت، در همین محل عاشق شدم، در همین خانه ازدواج کردهام و مادرم نوزادان مردهمان را درون همین باغچه چال کرده. بچههایمان در این کوچهها فوتبال بازی کردهاند و در همین خانه برایشان مراسم گرفتیم و نوههایم..."
فریاد های پیرمرد توجه رهگذران را جلب میکرد؛ اندکی میایستادند، بعضیها نگاه ترحم انگیزی نثارش میکردند و به راهشان ادامه می دادند. مرد جوانی به سمت پیرمرد دوید:
- بابا بیا برویم. اینجا دیگر مال ما نیست..
- مگر میشود؟ اصلا چطور میتواند مال ما نباشد؟؟ من در این خانه به دنیا آمدهام. همینجا ازدواج کردهام و مادرم نوزادان مردهمان را...
مرد جوان، پیرمرد را به دنبال خودش کشید و پیرمرد با هر قدم، سرش را به سمت خانه بر میگرداند؛ آنقدر که خانه در پیچ کوچه گم شد. کلمات با صدای ضعیف و خفه ای از گلوی پیرمرد بیرون آمد:" اصلا چطور می تواند مال ما نباشد..."