Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

شب بود، نمی‌دانم چه وقت سال بود اما هوا خنک بود. 

مثل همیشه روی تاب نشسته بودیم و من آهنگ‌هایی را که با گوشی کلنگم با کیفیت 64 kbps دانلود کرده بودم برای او پلی کردم. آن زمانها برنامه این بود؛ ما در خانه ADSL نداشتیم و دورانی بود که ایرانسل به تازگی اینترنت همراه را ارائه می‌داد؛ ما هم چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان گوشی‌های نابودمان، چیزهایی که می‌خواستیم با حجم کم دانلود کنیم و برای هم بفرستیم. 

آن شب، روی تاب نشسته بودیم، آهنگ‌ها پخش می‌شدند و ما صحبت می‌کردیم تا نوبت به con tu nombre ر سید. نایا ساکت شد و تا پایان آهنگ ساکت ماند، بعد گوشی را از دست من گرفت و آهنگ را باز پخش کرد. دو بار، سه بار و شاید پنج بار همان آهنگ پخش شد و من چند قطره اشک روی گونه‌اش دیدم و دلم خواست در آغوشش بگیرم. بعد به سمت من برگشت و پرسید:  همین؟

Faella
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۹ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
Faella
۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

یک ارتباط مثلثی بین عشق، نفرت و عقل وجود دارد و هر سه مسیر هم بسیار باریک است.

اگر سقوط کنی، به دره‌ی جنون می‌افتی و اگر پرواز کنی، می‌رسی به یقین.

پ.ن: با پراید در این جاده ها تردد نکنید.

Faella
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بعید می‌دانم این نمایش نیازی به معرفی داشته باشد و کمتر کسی هست که حداقل یکی از آهنگ‌هایش را نشنیده باشد، اما از آنجایی که در نوجوانی با این موسیقی‌ها زبان زیبای فرانسوی را شناختم، دلم می‌خواهد ادای دینی به این آهنگ و این نمایش داشته باشم.. 

 

 

Faella
۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۱ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۵ نظر

“Victorious warriors win first and then go to war, while defeated warriors go to war first and then seek to win.”

 

جنگجویان موفق، پیش از آنکه به جنگ بروند پیروزی را یافته‌اند. جنگجویان شکست خورده، ابتدا به جنگ می‌روند و سپس به دنبال پیروزی می‌گردند.

 

هنر جنگ/ سان تزو 

 

Faella
۰۳ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

هانا روبرویم نشسته و چندبار پشت سر هم به چراغ روشن پاوربانک‌م اشاره می‌کند:"این چیه؟" و من هربار جوابش را می‌دهم و چند ثانیه بعد، باز با همان لبخند گشاد همین جمله را به زبان می‌آورد. 

فکر می‌کنم شاید حوصله اش سر رفته باشد. رد نگاهش را گرفتم، به هدفون آبی‌ام دوخته شده بود. پرسیدم آن را می خواهد؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. هدفون را روی سرش گذاشتم و با ذکر اینکه رنگ هدفون به لباسش می‌آید،  little hannah را برایش پلی کردم. این چند روزی که اینجا هستم، هربار به بهانه‌ای به اتاق می‌آید و بعد از کمی لوس بازی، می‌فرماید:" من کوچولو بودم." و نیشش تا بناگوشش باز می‌شود. اوایل متوجه منظورش نمی‌شدم، یکبار پرسیدم:" هانا کوچولو رو می‌خوای؟" نیشش بازتر شد. 

 بار اول که این آهنگ را برایش پخش کردم، توضیح دادم:" ببین هانا این آهنگ تو ه. هرچقدر هم بزرگ بشی باز هم این آهنگ تو ه. می فهمی؟" سرش را تکان داد، فکر کردم خب مسلم است که یک بچه ی سه ساله نمی‌فهمد. اما انگار واقعا فهمید. هربار که این آهنگ را برایش پخش می‌کنم، آرام به پشتی تکیه می دهد و تا چند دقیقه بی حرکت است. حتی اثری از لبخند بزرگ همیشگی اش نیست؛ انگار محو چیزی می‌شود یا در خلا ای فرو می‌رود.. انگار این آهنگ همان تاثیری که موسیقی فلامنکو و اتمسفریک روی من می گذارند را روی او دارد. در عین حال، این فرصتی برای من بود تا زمانی که سرش گرم است، کمی کارم را پیش ببرم.


 به این فکر  کردم که باید بیشتر به خانه‌ی مادربزرگم بیایم و بمانم. شرایط خانه‌ی مادربزرگ، کاملا خارج از منطقه‌ی امن و در نتیجه خارج از حوصله‌ی من است و بنابراین، باید گاهی خودم را درش قرار بدهم تا بتوانم پیشرفت کنم.

ولوم تلویزیون روی 100، بیدار باش ساعت 6 صبح، رفت و آمد نان استاپ بچه ها و نوه ها، زر و زور بچه های کوچکتر، ور ور بچه های بزرگتر و ایجاد مزاحمت پیاپی برای بنده و در نتیجه ایجاد اختلال در تمرکز و کار، دمپایی خیس، در همیشه باز دستشویی، ساختمان سازی در سه طرف،تکانده شدن جوراب و چادر  در اتاقی که من هستم، اجبار به شستن ظرفها، و.... تنها چند مورد از مواردی است که دیوانه ام می‌کنند و باید خودم را با آن وفق بدهم.

و حس می کنم هرچند وقت یکبار باید اینکار را بکنم. نمی‌دانم دقیقا چه تاثیراتی دارد، صرفا می‌دانم که بی‌تاثیر نیست. درکل، مواقعی که بعد از بودن در یک محیط دیگر_مخصوصا محیطی که در آن آزادی عمل ندارم_ به خانه بر می‌گردم، به طور اتوماتیک شروع به کارهایی می‌کنم که در شرایط عادی، باید به زور بیل و کلنگ به سراغشان می رفتم.


هانا هدفون را از گوشش برمی‌دارد: "خسه شدم"

12 دقیقه. دیروز 15 دقیقه ساکت نشسته بود و احتمالا فردا وقت کمتری خواهم داشت. می‌دانستم کمی بعد شروع به نق زدن می‌کند و اعصابش را نداشتم. به جمله‌ی "کاش بچه ها همیشه کوچولو بمونن" فکر می‌کنم و بر روح پر فتوح کسی که برای اولین بار آن را به زبان آورد درود می‌فرستم.

Faella
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

در ساعت 2:45 شب، ملاقاتی با یک سوسک داشتم.

سوسک روی دریچه‌ی کولر توقف کرده بود و حتی شاخک‌هایش هم تکان نمی‌خورد، انگار که محو  ظلمت داخل دریچه‌ی کولر شده باشد.

به این فکر کردم که شاید این سوسک یک فیلسوف باشد؛ یا یک عاشق. شاید هم در جایی، در یک سیاهی، کسی را گم کرده است.

پوزخندی زدم و به سراغ اسپری حشره‌کش رفتم. 

Faella
۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۳ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ نظر

در پی مباحث اخیر، ذهنم درگیر این شد که اگر اجنه از جنس آتش و ما از جنس خاک باشیم، می‌شود دو عنصر از چهار عنصر اصلی؛ و یعنی ممکن است موجوداتی هم از جنس باد و آب وجود داشته باشند و ما کاملا از وجودشان بی‌خبر باشیم. شاید فرشتگان و ارواح از جنس باد باشند، اما هیچ موجودی که در جایی به آن اشاره شده باشد که ذاتش آب است را نمی شناسم؛ فقط فیلم شکل آب را به ذهنم آمد که موجود آن هم "از جنس آب" نبود و این یادآوری، صرفا به دلیل تشابه اسمی بود.

این چیزها را علم نتوانسته ثابت کند و شاید هرگز هم نتواند؛ اما فکرش را بکنید، وقتی شما در اتاق یا خانه تان تنها هستید، درواقع تنها نیستید و موجوداتی از عناصر مختلف در همان لحظه با شما زندگی می‌کنند. شاید کمی ترسناک به نظر بیاید، اما به بطن موضوع که فکر کنیم، می‌تواند حتی هیجان‌انگیز باشد.

البته از نظر من انصاف نیست که این موجودات بتوانند انسانها را ببینند و انسان‌ها حتی از وجودشان مطمئن نباشند، اما در بین عناصر چهارگانه، خاک از همه محدودتر و منفعل‌تر است، و شاید به همین دلیل است که ما محدود به بعد هستیم.

چینیان باستان، آهن و چوب را هم جزو عناصر اصلی (Wu Xing) می‌دانستند و تصور کنید موجوداتی هم از این جنس وجود داشته باشند. شاید آن موجودات صرفا محدود به عناصر چندگانه نبوده و از هرجنسی باشند، در آن صورت ممکن است میلیونها موجود از جنسهای مختلف در کنار ما در حال زندگی باشند. به هرحال به نظر نمی‌آید این زمین پهناور با این‌همه زیبایی، فقط مختص انسانها باشد. حتی ممکن است آنها روی سیارات اطرافمان، مثلا همین ماه که هرشب به آن نگاه می‌کنیم زندگی کنند. اگر واقعا موجودات ساکن ماه وجود داشته باشند، قطعا لیلا در آن قبیله مجنونی دارد :)

Faella
۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۱ نظر

و دلم می‌خواهد از یکی از کارهای مورد علاقه‌ام بنویسم.

شستن تخم مرغ. 

لمس آن حجم بیضی بین انگشتانم، و فکر اینکه این می‌توانسته آغاز یک زندگی باشد. یک توده‌ی قبل از بیگ‌بنگ. تمام این 20- 30 تا تخم مرغ می‌توانستند یک زندگی باشند و حالا ما این زندگی‌ها را درون غذاهایمان می‌ریزیم یا همان‌طور خالی با نان می‌خوریم. و تازه رویمان هم می‌شود که بعد از بلعیدن یک زندگی، به این فکر کنیم که چقدر همه چیز مسخره است. 

واقعا چطور می‌توانیم چیزی را که جانش به خاطر ما گرفته شده بخوریم و بی‌مصرف باشیم؟ چطور این حق را به خودمان می‌دهیم؟ یعنی به نظر من این یک احساس مسئولیتی ایجاد می کند که حتی در حد تفکر، حواسمان باشد. حالا می‌خواهد یک گیاه باشد یا یک حیوان؛ ما آن را خورده‌ایم پس باید یک حرکتی انجام بدهیم که گرفتن زندگی‌اش بیهوده نبوده‌باشد. چون به هرحال شاهی‌های سبزی خوردن هم یک نقش کوچکی در تصویه‌ی هوا و خاک داشته‌اند.

Faella
۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۹ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۳۶ نظر

اگر کاری یا انجام کاری تو را می‌ترساند یا نگران می‌کند و به هر نحوی استرس به جانت می اندازد، آن را اول از همه انجام بده.

اگر با سر در شکم ترس نروی و آن را رد نکنی، بزرگ و بزرگتر می شود و یک لحظه به خودت می آیی و میبینی کاملا تو را احاطه کرده است. 

Faella
۲۶ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۵ نظر