Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

In the Zone

پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ب.ظ

هانا روبرویم نشسته و چندبار پشت سر هم به چراغ روشن پاوربانک‌م اشاره می‌کند:"این چیه؟" و من هربار جوابش را می‌دهم و چند ثانیه بعد، باز با همان لبخند گشاد همین جمله را به زبان می‌آورد. 

فکر می‌کنم شاید حوصله اش سر رفته باشد. رد نگاهش را گرفتم، به هدفون آبی‌ام دوخته شده بود. پرسیدم آن را می خواهد؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. هدفون را روی سرش گذاشتم و با ذکر اینکه رنگ هدفون به لباسش می‌آید،  little hannah را برایش پلی کردم. این چند روزی که اینجا هستم، هربار به بهانه‌ای به اتاق می‌آید و بعد از کمی لوس بازی، می‌فرماید:" من کوچولو بودم." و نیشش تا بناگوشش باز می‌شود. اوایل متوجه منظورش نمی‌شدم، یکبار پرسیدم:" هانا کوچولو رو می‌خوای؟" نیشش بازتر شد. 

 بار اول که این آهنگ را برایش پخش کردم، توضیح دادم:" ببین هانا این آهنگ تو ه. هرچقدر هم بزرگ بشی باز هم این آهنگ تو ه. می فهمی؟" سرش را تکان داد، فکر کردم خب مسلم است که یک بچه ی سه ساله نمی‌فهمد. اما انگار واقعا فهمید. هربار که این آهنگ را برایش پخش می‌کنم، آرام به پشتی تکیه می دهد و تا چند دقیقه بی حرکت است. حتی اثری از لبخند بزرگ همیشگی اش نیست؛ انگار محو چیزی می‌شود یا در خلا ای فرو می‌رود.. انگار این آهنگ همان تاثیری که موسیقی فلامنکو و اتمسفریک روی من می گذارند را روی او دارد. در عین حال، این فرصتی برای من بود تا زمانی که سرش گرم است، کمی کارم را پیش ببرم.


 به این فکر  کردم که باید بیشتر به خانه‌ی مادربزرگم بیایم و بمانم. شرایط خانه‌ی مادربزرگ، کاملا خارج از منطقه‌ی امن و در نتیجه خارج از حوصله‌ی من است و بنابراین، باید گاهی خودم را درش قرار بدهم تا بتوانم پیشرفت کنم.

ولوم تلویزیون روی 100، بیدار باش ساعت 6 صبح، رفت و آمد نان استاپ بچه ها و نوه ها، زر و زور بچه های کوچکتر، ور ور بچه های بزرگتر و ایجاد مزاحمت پیاپی برای بنده و در نتیجه ایجاد اختلال در تمرکز و کار، دمپایی خیس، در همیشه باز دستشویی، ساختمان سازی در سه طرف،تکانده شدن جوراب و چادر  در اتاقی که من هستم، اجبار به شستن ظرفها، و.... تنها چند مورد از مواردی است که دیوانه ام می‌کنند و باید خودم را با آن وفق بدهم.

و حس می کنم هرچند وقت یکبار باید اینکار را بکنم. نمی‌دانم دقیقا چه تاثیراتی دارد، صرفا می‌دانم که بی‌تاثیر نیست. درکل، مواقعی که بعد از بودن در یک محیط دیگر_مخصوصا محیطی که در آن آزادی عمل ندارم_ به خانه بر می‌گردم، به طور اتوماتیک شروع به کارهایی می‌کنم که در شرایط عادی، باید به زور بیل و کلنگ به سراغشان می رفتم.


هانا هدفون را از گوشش برمی‌دارد: "خسه شدم"

12 دقیقه. دیروز 15 دقیقه ساکت نشسته بود و احتمالا فردا وقت کمتری خواهم داشت. می‌دانستم کمی بعد شروع به نق زدن می‌کند و اعصابش را نداشتم. به جمله‌ی "کاش بچه ها همیشه کوچولو بمونن" فکر می‌کنم و بر روح پر فتوح کسی که برای اولین بار آن را به زبان آورد درود می‌فرستم.

۹۷/۰۶/۰۱ موافقین ۱۲ مخالفین ۰
Faella

نظرات  (۶)

وقتی به عمد توی شرایط نامساعد قرار می‌گیرم احساس می‌کنم تحمل و استقامتم محک می‌خوره. گاهی آدم لازم داره به خودش ثابت کنه صبوریِ روبه‌رو شدن با یه چیزایی رو داره. 

keep alive :)
پاسخ:
دقیقا... مثلا وقتی تو شرایطی قرار میگیرم که به ناچار مجبورم برخی حساسیت هام رو کنار بذارم، می بینم خب زندگی اونقدرام سخت نیس، مثلا اگه کسی قاشق دهنی هم تو خورشت بزنه من نمی میرم. اگه کسی با همون اسکاجی که قابلمه شسته، بدون اینکه بشوره ش لیوان هم بشوره من نمی میرم. درسته می ره رومخم، ولی نمی میرم. 
برای همین بعضی از این شرایط باعث میشه یه سری از حساسیتهام کمتر بشن 

چشم ^_^
۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۲۶ ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ

الان که دیگه خونه ی کلنگی مادرجون رو فروختن و به جاش یه خونه نقلی خریدن

 مدام دلم برای بیدار شدن با صدای گنجشک ها و صبحونه با نون و خامه و شیر تازه و سیب چیدن از درخت وسط حیاط و گاهی ام خوابیدن تو حیاط و شمردن ستاره ها تنگ میشه

عجیب تنگ میشه :)


+بیشتر به مادربزرگت سر بزن  و سعی کن از چیزای کوچیک لذت ببری.. زود میگذرن این روزا...
پاسخ:
هردوتا مادربزرگا خونه شون رو فروختن و الان تو آپارتمان زندگی می کنن... چون بچه هاشون هم بتونن پیششون باشن، و اینکه رسیدگی به اون خونه ها سخت شده بود براشون تنهایی :)
منم عجیب دلم واسه اون خونه های حیاط دار تنگ شده... خونه های بچگیام.. اگه الان اونجا بودن دیگه بچه ها نمیومدن ور دل من نق بزنن، میرفتن تو حیاط بازی میکردن 

+چشم :)
کاش بچه ها زودتر بزرگ شن ...
دختر دایی کوچیکه رو یه زمانی میزاشتن پیش من ، داشت دندون درمیاورد و یکسره عر میزد . الان کلاس پنجمه به نظرم ، واسه خودش خانومی شده ، هرسری میاد بهم میگه آجی ^_^
پاسخ:
وای دندون درووردناشون.. -_- ثنا داره دندون درمیاره یه جیغای بنفشی میکشه که آدم میمونه این همه صدا چجوری از این یه وجب بچه درمیاد -_-
استقامت و بالا بردن آستانه ی تحمل و از اون مهمتر اینکه بتونی توی شرایطی که دلخواه نیستن هم لذت ببری بنظرم برد بزرگیه
پاسخ:
یعنی ممکنه آدم بتونه لذت هم ببره؟ من در حین بعضیاش انگار یکی دست گذاشته رو گلوم -_-
آره دیگه خیلی قوی بشی میتونی شرایط رو جوری بچرخونی که لذت ببری
پاسخ:
یه نقل قولی هست نمی دونم از کی، میفرماد:

If you don't like something, change it. If you can't change it, change your attitude.

اگر چیزیو دوست نداری، تغییرش بده. اگر نمی تونی تغییرش بدی، طرز نگرشتو تغییر بده 

و به نظرم بسیاار سخته اینکار -_-
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
تمرین صبوری:-)
پاسخ:
اوهوم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">