دیدن چهره اش، من را به روزهایی برد که یک دختربچهی خجالتی بودم و هنوز با صورت زمین نخوردهبودم که جلوی دندانم بپرد؛ و این یعنی خیلی سال قبل.
آن روز او به مدرسه مان آمده بود تا به بچه ها نحوه ی استفاده از کپسول آتش نشانی را یاد بدهد، و از جمع یک داوطلب خواست. من طبق عادت و شاید هم نیازم برای مخفی شدن و دیده نشدن، خودم را پشت نفر جلویی مچاله کردم که چشمش به من نیوفتد، اما افتاد و صدایم کرد. میخواستم خودم را به نشنیدن بزنم اما وقتی تمام صورت ها و چشمهای صورت ها به طرف من برگشت، فهمیدم که هیچ راه دررویی نیست.
آرام از جایم بلند شدم، در حالیکه نفسم حبس شده بود و صدای قلبم را میشنیدم به طرفش رفتم.
کلاه زرد را روی سرم گذاشت و کپسول قرمز را به سمتم گرفت، و آن را طوری نگه داشت که من بدون اینکه سنگین و سخت باشد بتوانم از آن استفاده کنم. قبل از آن در یک ظرف استانبولی آتشی که من میبایست خاموش کنم را روشن کردهبود. شعلههای آتش جلوی چشمانم با پیچ و تاب دود می شدند و به هوا می رفتند و من وحشت کرده بودم.
قلبم آنقدر محکم میزد که فکر میکنم او هم صدایش را شنید. آرام در گوشم گفت، نفس عمییق بکش. دخترا شیییرن. محکم باش...
اتفاقات بعدی را درست یادم نیست، فقط اینکه آتش را خاموش کردم و تا آخر آن روز کلمه ای با کسی حرف نزدم. انگار تجربه ای که بدست آورده بودم فراتر از سن و روحم بود و نمی توانستم هضمش کنم. حتی نمی توانستم بفهمم که چیست.
امروز بعد از ۱۶ سال، دوباره او را دیدم، و به این فکر کردم که شاید این اتفاق از نظر دیگران خیلی بزرگ و مهم نباشد؛ اما برای آن بچهی گریزان از جمع، شاید خیلی خیلی موثر بود و حس کردم از این جهت چیزهایی را به او میدونم.
سوز سرما نوک بینی ام را گزید و وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیم ساعتی میشود که به عکس حجلهی جلوی ایستگاه آتش نشانی زل زده ام، و به اسم شهید....