Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

یادگاری از سال‌های دور

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ب.ظ

دیدن چهره اش، من را به روزهایی برد که یک دختربچه‌ی خجالتی بودم و هنوز با صورت زمین نخورده‌بودم که جلوی دندانم بپرد؛ و این یعنی خیلی سال قبل. 

آن روز او به مدرسه مان آمده بود تا به بچه ها  نحوه ی استفاده از کپسول آتش نشانی را یاد بدهد، و از جمع یک داوطلب خواست. من طبق عادت و شاید هم نیازم برای مخفی شدن و دیده نشدن، خودم را پشت نفر جلویی مچاله کردم که چشمش به من نیوفتد، اما افتاد و صدایم کرد. می‌خواستم خودم را به نشنیدن بزنم اما وقتی تمام صورت ها و چشمهای صورت ها به طرف من برگشت، فهمیدم که هیچ راه دررویی نیست.

آرام از جایم بلند شدم، در حالی‌که نفسم حبس شده بود و صدای قلبم را می‌شنیدم به طرفش رفتم. 

کلاه زرد را روی سرم گذاشت و کپسول قرمز را به سمتم گرفت، و آن را طوری نگه داشت که من بدون اینکه سنگین و سخت باشد  بتوانم از آن استفاده کنم. قبل از آن در یک ظرف استانبولی آتشی که من می‌بایست خاموش کنم را روشن کرده‌بود. شعله‌های آتش جلوی چشمانم با پیچ و تاب دود می شدند و به هوا می رفتند و من وحشت کرده بودم. 

قلبم آنقدر محکم می‌زد که فکر می‌کنم او هم صدایش را شنید. آرام در گوشم گفت، نفس عمییق بکش. دخترا شیییرن. محکم باش...

اتفاقات بعدی را درست یادم نیست، فقط اینکه آتش را خاموش کردم و تا آخر آن روز کلمه ای با کسی حرف نزدم. انگار تجربه ای که بدست آورده بودم فراتر از سن و روحم بود و نمی توانستم هضمش کنم. حتی نمی توانستم بفهمم که چیست.

 

امروز بعد از ۱۶ سال، دوباره او را دیدم، و به این فکر کردم که شاید این اتفاق از نظر دیگران خیلی بزرگ و مهم نباشد؛ اما برای آن بچه‌ی گریزان از جمع، شاید خیلی خیلی موثر بود و حس کردم از این جهت چیزهایی را به او میدونم.


سوز سرما نوک بینی ام را گزید و وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیم ساعتی می‌شود که به عکس حجله‌ی جلوی ایستگاه آتش نشانی زل زده ام، و به اسم شهید....

۹۵/۱۱/۰۹ موافقین ۲۰ مخالفین ۰
Faella

نظرات  (۲۱)

روزای اول پای اخبار گریه میکردم، 
بعد کم کم اشکا خشک شد و فقط با یه غم عظیم نظاره‌گر بودیم،
دیشب با خودم گفتم داغ اینم سرد میشه
ولی باز این متن رو خوندم و باز اشکا...
کاش هیچوقت از یادمون نرن
پاسخ:
منم موقع نوشتن این پست اشک میریختم..
وای چقدر بد:(
جز خودت کسی حست رو درک نمیکنه
پاسخ:
اره بعضی از حس هارو نمیشه توضیح داد 
آخی . خدارحمتش کنه 
پاسخ:
اوهوم :(
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۶ .: جیرجیرک :.
حس اون لحظه که انگار درون یه حفره ی زمان، یه سیاه چاله مکیده می شی. هوف...
پاسخ:
همینطوره... آدم تو زمان و مکان غرق میشه، شایدم کلا از این بعد خارج میشه برای مدتی 
خیلییی خوب بود...
راستش اصلا توقع نداشتم پایانش انقدر تلخ بـاشه😔
پاسخ:
ممنون 

+سلام
-___-
روحش شاد باشه ...
پاسخ:
یادش که گرامیه..
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۲۲ معلوم الحال
روحش شاد :-(
پاسخ:
اوهوم..
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۰ رهگذر دیوانه
چه دیدار تلخی
پاسخ:
خیلی... دلم میخواست یه طور دیگه باشه..

+سلام
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱ • عالمه •
:'(
پاسخ:
T_T
روحش شاد. همه ی ما به اونها مدیون هستیم.
پاسخ:
درسته...
واقعی بود؟ یا دلنوشته خیالی؟
پاسخ:
متاسفانه واقعی... ایشونم تو اون حادثه شهید شده
.:(
پاسخ:
:(
۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۴ منتظر اتفاقات خوب
روحشون شاد..
نمیدونم چه حسی داشتی اون لحظه!!
پاسخ:
درست...
بغض...

اشک...

آخ...

الا...

آخ :((((
پاسخ:
:(
کوجیی؟ پیدات نیست! :)
پاسخ:
میام ؛)
یکی از غم‌انگیزترین پست‌هایی بود که خوندم 
خدا رحمتشون کنه.
پاسخ:
ببخشید ...
نیاز به عذرخواهی نبود که ...
از شما ممنونم که این مطلب رو با ماها اشتراک گذاشتید.
پاسخ:
:)
:'(
چقدر غم داشت...
خدا رحت کنه همه شونو :(
پاسخ:
:(
فک کنم قبلا هم گفتم، خیلی خوب می‌نویسی و واقعا به نوشته‌هات ایمان دارم. یعنی این سبک نوشتنت فوق‌العاده است.

در خصوص این نوشته‌ات، اصلا فکر نمی‌کردم واقعی باشه، یعنی بیشتر می‌خورد یه داستان باشه از یه داستان نویس ماهر. اما وقتی تو کامنت‌ها خوندم که نوشتی واقعی بود هم خوشحال شدم و هم ناراحت. فک کنم نیازی نباشه دلیل ناراحتیم رو بگم اما دلیل خوشحالیم این بود که یه خاطره رو تونسته بودی اینجوری بیان کنی. 
متنتی رو که می‌نویسی ویرایش می‌کنی؟ من به شخصه چیزی که به ذهنم میاد رو محاوره‌ای می‌نویسم تا بعدا ویرایشش کنم، اما هیچ‌وقت هم اینکارو نمی‌کنم! 

خداوندش رحمت کناد ...
پاسخ:
ممنونم لطف دارید :)

نه همینطوری توی نوت گوشی می نویسم یا اگه وای فای باشه تو خود وبلاگ، بعد اگه برسم نیم فاصله ایناشو درست میکنم. اگه نشه هم که همونجوری ارسالش میکنم
ای دل غافل :-"(
پاسخ:
:(
۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۲۷ منِ ناشناس
خدارحمتشون کنه.
پاسخ:
خدا بیامرزه تمام اون شهدا رو...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">