Let it be
چند روز پیش، بیست (beast, هدفونم) بدون اینکه مشکل خاصی داشته باشد یکهو تصمیم گرفت که روشن نشود. برسرکوفان و ناخن به صورت کشان ماندم که چه کنم، و از چندنفر پرسیدم که اگر میدانند مشکل از کجاست، کمکم کنند.
کسی نمیدانست و من هم ناامیدانه هدفون را روی کوله ام پرت کردم (بخوانید با ملایمت قرار دادم) و خوابیدم.
فردای آن روز، دکمه ی پاور هدفون را که زدم روشن شد و آنقدر خوشحال شدم که حتی صدای همان زنک که اعلام میکند بلوتوث مد هم برایم قشنگ بود.
یاد کامی تراکتور (کامپیوتر بزرگ و بسیار قدیمیام که خاکش بقای عمر سیستمهای شما باشد) برایم زندهشد که گاهی اوقات یکهو تصمیم میگرفت روشن نشود. آن اوایل من عصبی میشدم، حرص میخوردم و دلوروده اش را بیرون می ریختم تا مشکلش را بفهمم. اما چیزی که به مرور زمان فهمیدم این بود که باید چند روزی یه حال خودش رها شود. گاهی تا یک هفته استراحتش میدادم و بعد مثل آدم روشن میشد و کار میکرد.
یا وقتهایی که پوستم جوش میزند یا زخم میشود و ناخداگاه، آنقدر با آن ور میروم که رویهاش کنده شود و خونریزی کند.
به این فکر کردم که درصد زیادی از مشکلات زندگیام میتوانست با ول کردن حل شود. با استراحت دادن. با از چشمانداز بیرونی نگاه کردن. با نکندن رویهی زخم. اما کاری که من کردم جوریدن و حفاریشان بوده آنقدر که خودم در چاه خودکنده افتادم و آنها محاصرهام کردند . یکهو به خودم آمدم و دیدم که راهی نیست. اگر کسی طنابی میانداخت که فبها، اگر هم نه، باید آنقدر همانجا میماندم تا فکری بهنظرم برسد، قضیه تمام شود یا یک معجزهای اتفاق بیوفتد.
و حتی الان که میخواستم جملات پایانی پست را تایپ کنم، متوجه شدم که دست دیگرم روی پیشانی ام است و دارم از مهمان ناخوانده پذیرایی میکنم، و تمام معادلاتم را بابت نتیجهگیری اخلاقی متن بههم ریخت. اصلا کسی که دستش به خون خودش آلوده است چه حقی برای دم زدن از اخلاق و نتیجه دارد.