گشاد است.
+ یک لطفی به خودمان کنیم و سال جدید متفاوت باشیم. کوشاتر و مصممتر. احترام به خودمان طور مثلا.
گشاد است.
+ یک لطفی به خودمان کنیم و سال جدید متفاوت باشیم. کوشاتر و مصممتر. احترام به خودمان طور مثلا.
سال نو مبارک :)
امیدوارم این سال جدید برای همه پر از اتفاقات خوب و آرامش و رسیدن به آرزوها باشد
+یک کیسهی بزرگ فندق به آدم بدهند و بگویند همهاش برای خودت. خوشبختی مگر شاخ و دم دارد؟
بهارفصل مورد علاقهام است و جز این هم انتظار نمیرود. من فرزند بهارم و او ولی نعمتم، و مثل کسی که میزبان ولی نعمتش است، هرسال موقع رسیدنش در پوست خودم نمیگنجم. البته منهای دو هفتهی اول که دوستش ندارم و خستهام میکند. دید و بازدیدها، سوالات مضحک، مهمانی دادنها و مهمانی رفتنها، مسافرت های اجباری، و چیزهای دوست نداشتنی دیگر باعث می شود که این دو هفته را انتخاب کرده، وارد منوی layers شده و new layer via cut را انتخاب کنم، چون به هیچ وجه به عنوان قسمتی از بهار دوست داشتنی برایم قابل پذیرش نیست.
البته چیزهای رو مخ دیگری هم مثل حساسیت، امتحانات خرداد، انتخابات و اینها هم جزو اتفاقاتی هستند که در بهار می افتند؛ اما میدانید، بهار هم مثل کیلین مورفی میماند. مهم نیست که چقدر نقشهای کثیف و خبیث بازی کند، توماس شلبی بشود دکتر کرین بشود یا جکسن ریپنز، در آخر یکی از آن لبخندهای خوشگل می زند و آدم باورش نمیشود که عامل تمام آن خرابکاریها او بوده.
دلم میخواهد امسال تمام کمپینها و اینهای حیوانات را نادیده بگیرم، چندتا ماهی قرمز بخرم و در تنگ زندانی کنم . از خودخواهیم متاسف و شرمندهام، اما این روزها به یک موجود زندهی متحرک غیر انسان نیاز دارم و بنا به شرایطم، تنها گزینه ی موجود همان ماهی است. شاید چون ماهیشبیه موجودات غمگین است و وقتی برایش حرف میزنی، نگاه احمقانه و عاقل اندر سفیه یا نگاه "خب بمن چه" طور _از آنهایی که گربه استادشان است_ نثارت نمی کند. قبلتر قرار بود از ماهی فروشی بخرم و آنقدر نخریدم که عید شد. البته قصد قبلی پشت این به تاخیر انداختن نبود، صرفا فراموش میکردم یا موقعیت حمل کردن و به خانه بردنش را نداشتم.
و اینکه امسال بر خلاف سال های قبل، "در سال جدید فلان و بهمان میکنم" گفتنها را ترک کردم، چون میدانم هیچکدامشان را انجام نخواهم داد و کارهایی را انجام میدهم که هیچ قصد قبلی پشتشان نبوده است. البته به چیزهایی مانند مسافرتهای مجردی فکر کرده ام (الان اجازه ی مسافرت جدا از خانواده را ندارم) و فکر می کنم دیگر وقتش رسیده باشد، و یکسری تغییرات دیگر که باید در لایف استایلم اعمال کنم، اما آنقدرها پررنگنیستند که برایشان هیجان زایدالوصف داشته باشم. صرفا روی صندلی راک چوبی ام تاب می خورم، و منتظرم سال بعد فرا برسد. همینقدر آرام. حتی تقویمم را هم تهیه کردهام و هروقت نگاهم به جلد مشکی اش می افتد به این فکر می کنم که کاش کارهای مفید و مهمی درش نوشته شوند و تیک انجام بخورند. همچنین کارهای نیمه تمامم هم بلاخره تمام شوند و با خیال راحت سراغ چیزهای جدید بروم. حس می کنم موقع نوشتن این چند خط آخر لبخند زدم و ته دلم گیگیلی رفت.
دلم می خواهد در سال جدید کمتر سریال ببینم و بیشتر کتاب بخوانم، و شروعش هم کاری که قرار است طی تعطیلات نوروز انجام بدهم که شاید کمی قابل تحمل و دوست داشتنیاش کند. بنا به پیشنهاد دکتر سین، می خواهم سه کتاب انتخاب کنم و در این دو هفته بخوانم، البته از همین حالا بگویم که قرار است تقلب کنم و یک کتاب سیصد صفحه ای که قرنهاست فقط صدصفحه ی آخرش منتظر خوانده شدن است را تمام کنم. بله، منظورم همان طاعون بخت برگشته است. دو کتاب دیگر هم می توانند چاه بابل و شیطان و دوشیزه پریم باشند. کتاب دوم را سالها پیش خواندهام اما خیلی موضوعش یادم نمانده و اینکه آن زمان اصلا خوشم نیامد. آن زمان از هیچکدام از کتابهای کوئلیو خوشم نیامد، اما دوسال پیش که باز به سراغشان رفتم، تازه درکشان کردم و عاشقشان شدم. شاید هم کتاب دیگری جایگزینش کنم که البته کتاب الکترونیک خواهد بود چون فعلا دسترسی به کتابخانه ندارم. به هر حال اگر کتاب خوب 100-150 صفحه ای سراغ دارید ممنونتان می شوم از برای معرفی. و البته اگر دوست دارید حتما در #موج_کتابخوانی_عید شرکت کنید.
*از قطعهی نوروز تو راهه از مجموعهٔ «رنگینکمون» ساخته ثمین باغچه بان
شده اند دوتا.
قبلا که برق نقره ای را لای موهایم میدیدم، سعی میکردم لابلای موهای دیگر پنهانش کنم، اما حالا شدهاند دوتا. یکی را میتوان خفه کرد، توی دهانش زد و حتی سربه نیستش کرد؛ اما وقتی که بیشتر میشوند، صدایشان هم بلندتر میشود و سربه نیست کردنشان سختتر.
دومی را از دیروز که چتری گذاشتم کشف کردم و برخلاف اولی، موقع کشف کردنش خیلی حرص نخوردم. درصورتی که باید برعکس میبود. یک تار موی نقره ای را تقریبا همه در این سن دارند، اما به دوتا که میرسد....
شاید چون وقتی کشفش کردم جوانتر بودم. واکنش اولیه ام این بود که آن را بین انگشتانم گرفتم و از بیخ کندم. چندماه بعد باز دیدمش که مثل سوزن وسط کله ام سبز شده و هیچ جوری روی سرم نمیخوابد. تصمیم گرفتم دیگر حتی کوتاهش هم نکنم. فقط جهت فرقم را عوض کردم که جلوی چشمم نباشد. حتی بعد از مدتی فراموشش کردم تا دیروز که چتری هایم را کوتاه کردم، آنقدر کوتاه که دیگر خیلی تابع جهت فرق موها نیستند. و بعد باز تار موی نقره ای بود که درست بالای چشم چپم برق میزد. برق میزدند. هر دوتایشان، در نزدیکی هم. سرم را روی بالش گلگلی گذاشتم و به تار موهای نقره ای زندگی ام فکر کردم. چیزهایی که که برایم دوست داشتنی نیستند، نادیده شان میگیرم و پنهانشان می کنم. اما جلوی چشم نبودنشان، حقیقت وجودشان را از بین نمیبرد. که هرازچندگاهی خودی نشان میدهند که برتری و قوی بودنشان را به رخ آدم بکشند. یاد بخشی از کتاب "من او را دوست داشتم" آنا گاوالدا می افتم:
"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش، از تو قوی تر است... از هر چیز دیگری قوی تر است..."
حق با توست آنا. زندگی از هر چیزی قوی تر است و از هر فرصتی برای به رخ کشیدنش استفاده می کند. کمی به آدم فرصت شلنگ تخته اندازی میدهد، بعد انگشتانش را در موهای آدم فرو میبرد و سیمینشان می کند؛ و آرام، ذره ذره از کالبدش بیرون می رود...
سال 95 حتی در آخرین نفسهایش هم دست از مسخره بازی بر نمیدارد و همینطور دارد به بردن آدمها ادامه می دهد، مثل کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و همه چیز را به آتش میکشد، به پیر و جوان هم رحم نمی کند... رفتن تکتک عزیزان هنرمند و دیگر نداشتنشان دردناک بود، اما بردن این آخریها به جد نامردی بود. نامردی بود نامرد لامروت...
صدای کوبیده شدن آهن پنجره آن هم این موقع صبح، یادم آورد که آقایی که برای تمیز کردن پنجره ها آمده حالا اینجاست.
لعنت. قرار بود قبل از آمدنش بیدار شوم و کارهایم را بکنم. چیزی بخورم و بعد لپ تاپ و اینهایم را جمع کنم و همراه بقیه ی خرت و پرتها، بروم و درسلول 2 بساط کنم(بابا من و امیر را زندانی 1 و زندانی 2 صدا میزند و اتاقهایمان را سلول 1 و سلول 2). بعد یک جای خالی در اتاق امیر پیدا کنم و چندساعتی آنجا بمانم تا کارش تمام شود.
الان وسط رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها و اینها و دقیقا زیر پنجره نشسته ام به حالت سگ لرز، و دارم کتابهایش را نگاه می کنم. یادگیری بی تلاش. یادگیری انگلیسی از طریق فارسی. شناسایی و شکار جاسوس. یک بچه ی 16 ساله چرا باید از این کتابها بخواند؟
و بعد دیدم بعضی از کتابها، برای خودم بوده. برای نوجوانی خودم. یک کتاب هزار صفحه ای بدون جذابیت راجعبه زندگی خشایارشا مثلا. یا کتاب دیگری مربوط به فلان پادشاه مصر. یا تاریخ فلسفه ی برایان مگی. به این فکر کردم که ما یک چیزمان میشود. یک نوجوان 16 ساله باید هری پاتر بخواند. ارباب حلقه ها و افسانه ی دلتورا و بچه های بدشانس بخواند. تهتهش دنیای سوفی بخواند. کتابهای خشک و روایی به چه دردش می خورد آخر؟ جز اینکه پرواز و خلاقیت ذهنش را در نطفه خفه کند؟
این آقایی که دارد پنجره ها را تمیز می کند بامزه است. به زنش می گوید خانم خانه. و تعریف می کند که خانم خانه الان برای مسابقات رفته نمی دانم کجا. مسابقات دفاع شخصی. و بعد می خندد و می گوید قرار است از من دفاع کند. و باز می خندد و با چیزی به قاب پنجره می زند تا توری را جدا کند.
خدا خدا می کنم که کارش هرچه زودتر توی اتاقم تمام شود و من از این یخچال نجات پیدا کنم. نمی دانم چطور با وجود این سرما، شوفاژ اتاقش را از بیخ بسته و شبها چطور می تواند بخوابد. البته بر خلاف من، امیر حسابی گرمایی است و چله ی زمستان هم از گرم بودن هوا غر می زند. شاید هم تاکنیکی برای منهدم کردن دشمنانش باشد. بچه که بود، یکبار تمام فرش اتاقش را سوزن ته گرد کار گذاشته بود که کسی نتواند همینطوری وارد اتاقش بشود. نقشه ی چیدمانشان را هم هر چندروز یکبار عوض میکردو اگر کسی را به میل خودش به اتاق می آورد، باید دستش را می گرفت و از میادین مین رد می کرد. این بچه اصلا از همان دوران طفولیت هم عجیب بود..
بعد از دیدن دم و دستگاه جاسوسی اش اعم از انواع و اقسام لوازم الکترونیکی و سیمهای رنگارنگ، یک پست دیگر نوشتم که داداشه درش نقش زیرپوستی دارد و حالا نمی دانم بین این و آن، کدامشان را پست کنم.
چشمانم هنوز درد می کنند. دیشب بعد از مدتها ساعت یک شب خوابم برد و فکر می کنم سردرد و چشم درد هم ناشی از زود خوابیدن است. عادت ندارم. شاید باورتان نشود، اما چندوقتی است که چشمانم در مواجهه با نور آفتاب طوری درد می گیرند که دلم می خواد از کاسه درشان بیاورم. فکر کنم جدی جدی به خوناشامی، جغدی، چیزی تبدیل شده ام.
باز صدای ضربه های متوالی به قاب پنجره و از جا درآمدن توری می آید. از یک جای نزدیک. آشپزخانه مثلا. وقتی صدای مادر به مرد می گوید مواظب گاز روشن باشد، حدسم به یقین تبدیل می شود و این یعنی کار اتاق من تمام شده. بندوبساطم را جمع می کنم و شالم را روی سرم می اندازم، و سعی می کنم از لابلای رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها خودم را رد کنم و به در اتاق برسانم. مرد همچنان دارد بلند بلند از خانم خانه اش می گوید و از دختر 6 ساله اش. به این فکر میکنم که وقتی یک نفر به یک شخص یا اشخاص دیگر افتخار می کند، اول از همه به خودش لطف می کند. یک نوع دلگرمی و نوری وسط دل آدم روشن می شود انگار. و اینکه آیا آن زن میداند که شوهرش انقدر از او می گوید و افتخار می کند؟
کاش بداند...
داشتم در مطالب قدیمی دنبال چیزی می گشتم که چشمم به این پست افتاد.
فکر می کنم باید در جواب خود سه سال پیشم بگویم: بزن بغل باباااا سال 95 داره میآد! -_-
برخلاف عنوان، هیچ تمایلی به غر و چسناله ندارم. یعنی موقع شروع پست داشتم، اما بعد فکر کردم که چندسال دیگر چشمم به غرهای الانم می افتد و خجالت می کشم. فقط اینکه اگر سال 95 یک آدم بود، هیچوقت حلالش نمی کردم.
در این زمانه ای که دیگر مهمترین کارها را هم به وسیله ی پیام به آدم ابلاغ می کنند، یک نفر هر دو روز یکبار به من زنگ می زند و بی آنکه چیزی بگوید، سخنرانی های مختلفی از شهید چمران، امام خمینی، دکتر شریعتی، امیرعباس هویدا، و افراد دیگرتاریخ سیاست پخش میکند.
اوایل سریع تماس را قطع می کردم، اما بعدتر کنجکاو شدم که بدانم چه میخواهد بگوید و پیامش چیست. گفتم شاید بعد از سخنرانی حرفی میزند. اما معمولا بعد از هر سخنرانی، صدای زنگ کوتاه یک تلفن قدیمی_از انهایی که با چرخش شماره شان را میگرفتند و موقع قطع کردن یک صدای زینگی می داد_ می آید و بعد تماس قطع می شود.
بعدتر فکر کردم که خب حتما از این جوانان پیرو خط رهبر است و می خواهد روشنگری کند مثلا. اما هیچ الگوی خاصی برای ارتباط این سخنرانی ها به ذهنم نمی رسد. هم سخنان افراد درباری پخش می شود و هم افراد انقلابی، و همه هم متعلق به دهه بیست تا دهه پنجاه.
البته برای من که خوب است. یک نفر مفت و مجانی حرفهای ادمهای مختلف را برایم جمع اوری کرده و با هزینه ی خودش برایم پخش می کند. گرچه من بر خلاف ادوار دیگر تاریخی که اتفاقات ریز و درشتشان را از برم، به این دوره هییییچ علاقه ی خاص و غیر خاصی ندارم و در دوران تحصیل همیشه با مکافات اتفاقاتش را حفظ میکردم. چون حس می کردم در این دوره سیاست بیشتر از هروقت دیگری پررنگ شده و سیاست برای من یعنی رهبرانی که خودشان یار گرمابه و گلستانند و مردمشان را به جان هم می اندازند. درست مثل تیمهای فوتبال.
و فکر میکنم این فرد اگر به دنبال راه اندازی انقلاب دیگری است و به دنبال عضو میگردد، کاملا آدمش را اشتباه گرفته است. کاش حداقل چیزی می گفت. کلمه ای، نفسی. سلام. خداحافظ. یک چیزی که آدم بداند پشت این کار کسی از جنس آدمیزاد هست. البته مسلما ایده اش از کله ی یک آدمیزاد بیرون آمده اما شاید توسط یک سیستم خاص برنامه ریزی شده پخش میشود. یک چیزی مثل همین شماره هایی که برای بچه ها قصه پخش می کند.
اما نمی دانم چرا دوست دارم یک آدم باشد. یک نفر که هدف دارد و برای عقیده اش _هرچه هست_ زحمت می کشد و تلاش می کند. یک نفر که پسگردنی ای برای منِ زانوی غم بغل گرفته باشد، که همین چیزهای کوچک هم میتواند انگیزه ی آدم باشد.
این دندان عقل پایین سمت راست من است.
اولین باری که دندان پزشک تپل و خنده رویم عکس را دید، گفت که دندان سرکِشت فقط یک شاخ کم دارد. مامان گفت که دندانت هم مثل کارهایت آدمیزادی نیست و نظر یکی از دوستان شیرازی این بود که دندانم یک رگ شیرازی داشته و گفته حالو بذار یکم بخوابیم کاکو، بعدا.
اما خودم وقتی اولین بار عکس را دیدم، به این فکر کردم که دندانم هم مثل خودم لجباز است و نمی خواهد مثل بقیه باشد، و با در نظر گرفتن اینکه این دندان، دندان عقل من است؛ تا وقتی که از جا در نیامده همین آش است و همین کاسه، و اطرافیان طفلکی ام باید همچنان به تحمل سرکشی ها و لجبازیهایم ادامه بدهند.
البته دندان عقل جبهه ی مخالف، یعنی پایین سمت چپ هم با یک زاویه ی 45 درجه نسبت به افق روییده و این یعنی حتی اگر از شر آن دندان سرکش هم خلاص شوم، باز هم دوزی از دیوانگی را خواهم داشت و خب، این دیگر نمک زندگی است.
خلاصه اینکه، بیشتر از یک سال است که قرار است دندانم را جراحی کنم و راستش را بخواهید مثل سگ می ترسم. یک نفر می گفت وقتی دندان را بیرون می آورند، با همان قیافه ی خونی نشانت می دهند و مجبورت می کنند که خوب نگاه کنی. این نتیجه ی سرکشی است. تو را از ریشه در می آورند و توی سطل زباله می اندازند و جایت را بخیه می زنند و چند وقت بعد، انگار نه انگار که روزگاری وجود داشته ای.
وقتی که سرکشی و برخلاف جهت جریان شنا می کنی، دیگران شاید تحسینت کنند، اما هیچکس تو را نمی خواهد. مثل نقاشی که هزاران نفر به گالری اش می آیند و صرفا نگاه می کنند و می روند، شاید هم سوالی بپرسند اما هیچکس حتی یک تابلو هم نمی خرد. شاید صرفا برای آدمها عجیب باشی و بخواهند بیشتر راجبت بدانند، اما به محض اینکه کنجکاوری شان ارضا شد، خیلی راحت ترکت می کنند و دوستانشان را از بین آدمهایی انتخاب می کنند که بودن با آنها هییچ ریسکی برایشان نداشته باشد و کسانی که برای جلب نظرشان تلاش می کنند. و بعد تو می مانی و خودت، به انتظار روزی که از ریشه درت بیاورند و توی سطل زباله بیندازند.
- به نظرت زشت نیست رضا صادقی با اینهمه یال و کوپال و ریش و پشم، آهنگ Je t'aime لارا فابیان رو برداشته با همون اسم و حتی سعی نکرده متنشم زیاد تغییر بده و همونو معنوی کرده خونده؟ با اینهمه یال و کوپال و ریش و پشم؟
- نه خب، تو همه جای دنیا اینکارو می کنن. یه تبلیغی م هست برای اصل اثر.
- این درصورتیه که از آرتیست اصلی هم اسم برده بشه. ایشون اینکارو کرده؟ اسمی از Rick Allison آهنگساز اصلی کار برده؟ و دقت کردی موسیقی پاپ کشور ما کلا همین مدلی ه؟ درسته خیلی راحت با دانلود غیر قانونی از خواننده های کشورای دیگه دزدی می کنیم، اما دیگه موقع استفاده ازشون یکم وجدان داشته باشیم خوبه.
- ....
درواقع قرار بود راجع به آهنگ مورد علاقه ام بنویسم که چشمم به این دیالوگ مابین چتها خورد...