مستاجر
شده اند دوتا.
قبلا که برق نقره ای را لای موهایم میدیدم، سعی میکردم لابلای موهای دیگر پنهانش کنم، اما حالا شدهاند دوتا. یکی را میتوان خفه کرد، توی دهانش زد و حتی سربه نیستش کرد؛ اما وقتی که بیشتر میشوند، صدایشان هم بلندتر میشود و سربه نیست کردنشان سختتر.
دومی را از دیروز که چتری گذاشتم کشف کردم و برخلاف اولی، موقع کشف کردنش خیلی حرص نخوردم. درصورتی که باید برعکس میبود. یک تار موی نقره ای را تقریبا همه در این سن دارند، اما به دوتا که میرسد....
شاید چون وقتی کشفش کردم جوانتر بودم. واکنش اولیه ام این بود که آن را بین انگشتانم گرفتم و از بیخ کندم. چندماه بعد باز دیدمش که مثل سوزن وسط کله ام سبز شده و هیچ جوری روی سرم نمیخوابد. تصمیم گرفتم دیگر حتی کوتاهش هم نکنم. فقط جهت فرقم را عوض کردم که جلوی چشمم نباشد. حتی بعد از مدتی فراموشش کردم تا دیروز که چتری هایم را کوتاه کردم، آنقدر کوتاه که دیگر خیلی تابع جهت فرق موها نیستند. و بعد باز تار موی نقره ای بود که درست بالای چشم چپم برق میزد. برق میزدند. هر دوتایشان، در نزدیکی هم. سرم را روی بالش گلگلی گذاشتم و به تار موهای نقره ای زندگی ام فکر کردم. چیزهایی که که برایم دوست داشتنی نیستند، نادیده شان میگیرم و پنهانشان می کنم. اما جلوی چشم نبودنشان، حقیقت وجودشان را از بین نمیبرد. که هرازچندگاهی خودی نشان میدهند که برتری و قوی بودنشان را به رخ آدم بکشند. یاد بخشی از کتاب "من او را دوست داشتم" آنا گاوالدا می افتم:
"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش، از تو قوی تر است... از هر چیز دیگری قوی تر است..."
حق با توست آنا. زندگی از هر چیزی قوی تر است و از هر فرصتی برای به رخ کشیدنش استفاده می کند. کمی به آدم فرصت شلنگ تخته اندازی میدهد، بعد انگشتانش را در موهای آدم فرو میبرد و سیمینشان می کند؛ و آرام، ذره ذره از کالبدش بیرون می رود...
مصل بقیه سیاها نیست، خاصه و خیلی هم جنتل تره :))