از خاطرات زندانی 1 در سلول 2
صدای کوبیده شدن آهن پنجره آن هم این موقع صبح، یادم آورد که آقایی که برای تمیز کردن پنجره ها آمده حالا اینجاست.
لعنت. قرار بود قبل از آمدنش بیدار شوم و کارهایم را بکنم. چیزی بخورم و بعد لپ تاپ و اینهایم را جمع کنم و همراه بقیه ی خرت و پرتها، بروم و درسلول 2 بساط کنم(بابا من و امیر را زندانی 1 و زندانی 2 صدا میزند و اتاقهایمان را سلول 1 و سلول 2). بعد یک جای خالی در اتاق امیر پیدا کنم و چندساعتی آنجا بمانم تا کارش تمام شود.
الان وسط رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها و اینها و دقیقا زیر پنجره نشسته ام به حالت سگ لرز، و دارم کتابهایش را نگاه می کنم. یادگیری بی تلاش. یادگیری انگلیسی از طریق فارسی. شناسایی و شکار جاسوس. یک بچه ی 16 ساله چرا باید از این کتابها بخواند؟
و بعد دیدم بعضی از کتابها، برای خودم بوده. برای نوجوانی خودم. یک کتاب هزار صفحه ای بدون جذابیت راجعبه زندگی خشایارشا مثلا. یا کتاب دیگری مربوط به فلان پادشاه مصر. یا تاریخ فلسفه ی برایان مگی. به این فکر کردم که ما یک چیزمان میشود. یک نوجوان 16 ساله باید هری پاتر بخواند. ارباب حلقه ها و افسانه ی دلتورا و بچه های بدشانس بخواند. تهتهش دنیای سوفی بخواند. کتابهای خشک و روایی به چه دردش می خورد آخر؟ جز اینکه پرواز و خلاقیت ذهنش را در نطفه خفه کند؟
این آقایی که دارد پنجره ها را تمیز می کند بامزه است. به زنش می گوید خانم خانه. و تعریف می کند که خانم خانه الان برای مسابقات رفته نمی دانم کجا. مسابقات دفاع شخصی. و بعد می خندد و می گوید قرار است از من دفاع کند. و باز می خندد و با چیزی به قاب پنجره می زند تا توری را جدا کند.
خدا خدا می کنم که کارش هرچه زودتر توی اتاقم تمام شود و من از این یخچال نجات پیدا کنم. نمی دانم چطور با وجود این سرما، شوفاژ اتاقش را از بیخ بسته و شبها چطور می تواند بخوابد. البته بر خلاف من، امیر حسابی گرمایی است و چله ی زمستان هم از گرم بودن هوا غر می زند. شاید هم تاکنیکی برای منهدم کردن دشمنانش باشد. بچه که بود، یکبار تمام فرش اتاقش را سوزن ته گرد کار گذاشته بود که کسی نتواند همینطوری وارد اتاقش بشود. نقشه ی چیدمانشان را هم هر چندروز یکبار عوض میکردو اگر کسی را به میل خودش به اتاق می آورد، باید دستش را می گرفت و از میادین مین رد می کرد. این بچه اصلا از همان دوران طفولیت هم عجیب بود..
بعد از دیدن دم و دستگاه جاسوسی اش اعم از انواع و اقسام لوازم الکترونیکی و سیمهای رنگارنگ، یک پست دیگر نوشتم که داداشه درش نقش زیرپوستی دارد و حالا نمی دانم بین این و آن، کدامشان را پست کنم.
چشمانم هنوز درد می کنند. دیشب بعد از مدتها ساعت یک شب خوابم برد و فکر می کنم سردرد و چشم درد هم ناشی از زود خوابیدن است. عادت ندارم. شاید باورتان نشود، اما چندوقتی است که چشمانم در مواجهه با نور آفتاب طوری درد می گیرند که دلم می خواد از کاسه درشان بیاورم. فکر کنم جدی جدی به خوناشامی، جغدی، چیزی تبدیل شده ام.
باز صدای ضربه های متوالی به قاب پنجره و از جا درآمدن توری می آید. از یک جای نزدیک. آشپزخانه مثلا. وقتی صدای مادر به مرد می گوید مواظب گاز روشن باشد، حدسم به یقین تبدیل می شود و این یعنی کار اتاق من تمام شده. بندوبساطم را جمع می کنم و شالم را روی سرم می اندازم، و سعی می کنم از لابلای رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها خودم را رد کنم و به در اتاق برسانم. مرد همچنان دارد بلند بلند از خانم خانه اش می گوید و از دختر 6 ساله اش. به این فکر میکنم که وقتی یک نفر به یک شخص یا اشخاص دیگر افتخار می کند، اول از همه به خودش لطف می کند. یک نوع دلگرمی و نوری وسط دل آدم روشن می شود انگار. و اینکه آیا آن زن میداند که شوهرش انقدر از او می گوید و افتخار می کند؟
کاش بداند...