دوران سرکشی
این دندان عقل پایین سمت راست من است.
اولین باری که دندان پزشک تپل و خنده رویم عکس را دید، گفت که دندان سرکِشت فقط یک شاخ کم دارد. مامان گفت که دندانت هم مثل کارهایت آدمیزادی نیست و نظر یکی از دوستان شیرازی این بود که دندانم یک رگ شیرازی داشته و گفته حالو بذار یکم بخوابیم کاکو، بعدا.
اما خودم وقتی اولین بار عکس را دیدم، به این فکر کردم که دندانم هم مثل خودم لجباز است و نمی خواهد مثل بقیه باشد، و با در نظر گرفتن اینکه این دندان، دندان عقل من است؛ تا وقتی که از جا در نیامده همین آش است و همین کاسه، و اطرافیان طفلکی ام باید همچنان به تحمل سرکشی ها و لجبازیهایم ادامه بدهند.
البته دندان عقل جبهه ی مخالف، یعنی پایین سمت چپ هم با یک زاویه ی 45 درجه نسبت به افق روییده و این یعنی حتی اگر از شر آن دندان سرکش هم خلاص شوم، باز هم دوزی از دیوانگی را خواهم داشت و خب، این دیگر نمک زندگی است.
خلاصه اینکه، بیشتر از یک سال است که قرار است دندانم را جراحی کنم و راستش را بخواهید مثل سگ می ترسم. یک نفر می گفت وقتی دندان را بیرون می آورند، با همان قیافه ی خونی نشانت می دهند و مجبورت می کنند که خوب نگاه کنی. این نتیجه ی سرکشی است. تو را از ریشه در می آورند و توی سطل زباله می اندازند و جایت را بخیه می زنند و چند وقت بعد، انگار نه انگار که روزگاری وجود داشته ای.
وقتی که سرکشی و برخلاف جهت جریان شنا می کنی، دیگران شاید تحسینت کنند، اما هیچکس تو را نمی خواهد. مثل نقاشی که هزاران نفر به گالری اش می آیند و صرفا نگاه می کنند و می روند، شاید هم سوالی بپرسند اما هیچکس حتی یک تابلو هم نمی خرد. شاید صرفا برای آدمها عجیب باشی و بخواهند بیشتر راجبت بدانند، اما به محض اینکه کنجکاوری شان ارضا شد، خیلی راحت ترکت می کنند و دوستانشان را از بین آدمهایی انتخاب می کنند که بودن با آنها هییچ ریسکی برایشان نداشته باشد و کسانی که برای جلب نظرشان تلاش می کنند. و بعد تو می مانی و خودت، به انتظار روزی که از ریشه درت بیاورند و توی سطل زباله بیندازند.