آدم عجیبی بود. از آن دوست داشتنی ها.
روز آخرش، نامه هایش را نوشته و حلالیت هایش را طلبیده و حتی حلوای خودش را هم درست کرده بود، بعد رو به قبله روی زمین دراز کشیده و چشمانش را برای همیشه بسته بود...
به گلدانی که بار آخر هدیه آورده بود نگاه می کنم.
گلدان را روی میز گذاشته بود و دستهای مرا توی دست گرفته بود. گفته بود به دستانت محبت کن. با آنها کارهای خوب انجام بده. زندگی ببخش. شاد کن. و میتوانی از همین گلدان شروع کنی.
خودش هزارتا از این گلدانها داشت و برای دیگران هم قلمه می زد. دستانش سبز بودند. محبت دیده بودند، شادی بخشیده بودند و یاد گرفته بودند. به این فکر میکنم که این دستهای سبز الان زیر خاکند و غصه ام میگیرد، اما حضورش را همچنان حس میکنم.. آخر یک نفر چقدر می تواند "باشد"؟
یاد روزی افتادم که روی تراس خانه اش نشسته بودیم. بوی خاک و برگ خیس خورده می آمد و او داشت برایم توی یکی از کاسه های گل سرخی اش شعله زرد می ریخت. خوب می دانست چقدر شعله زرد دوست دارم. او را نگاه کردم که با ظرافت مشغول ریختن دارچین بود، انگار که میخواست چیز خیلی مهمی بنویسد. تمام اجزای صورتش دقیق شده بودند و نسیم ملایمی با طره ی مویش که از روسری بیرون مانده بود بازی میکرد. همیشه برایم عجیب بود که چطور می تواند در همه حال انقدر آرامش داشته باشد، آنقدر که حتی اینجا، حتی آرامگاه ابدی اش هم آرامش بخش است. که هنوز هم گوش می دهد و تنها کسی است که می شود "واقعا" با او حرف زد.
دسته گل نرگس دوست داشتنی اش را توی گلدان گذاشتم و غزل حافظ را زمزمه کردم:
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند...