Tired, but not the kind of tired that sleep fixes
کاسه ی زیتون روی پایم بود و داشتم از گوشه چشم به صفحه ی تبلتش نگاه میکردم و زیتون می خوردم. او هم داشت تلگرامش را بالا پایین میکرد و به قول خودش چرت میدید. نمیدانم چرا یکدفعه با لحن شوخی گفتم: کاش میشد آدم خودش را بیندازد دور...
او انگار که نشنیده باشد، همچنان تلگرام را بالا و پایین میکرد.
دلم می خواست حرف بزنم. اشک بریزم و بلند بلند گریه کنم. بگویم هرشب به این امید به خواب میروم که دیگر بیدار شدنی درکار نباشد، اگر که این درد اصلا اجازه ی خوابیدن بدهد. که با هر نفس تمام بدنم غرق درد می شود و دیگر از تحمل من خارج است...
امروز برای اولین بار به خودکشی فکر کردم. نه به انجامش، به اینکه فقط و فقط یک دلیل برای زندگی کردن پیدا کنم.
نکردم. هیچ چیز.
جز اینکه صرفا فقط دلم میخواهد زندگی کنم.
میدانید، مثل جلسه ی امتحان می ماند. بعضی ها زودتر برگه شان را تحویل میدهند و میروند، چون آن بیرون کار مهمتری دارند یا شاید دیگر با برگه کاری ندارند. اما بلاخره بعد از یک مدت زمانی یک کسی می آید و برگه را از همه میگیرد، و من همیشه جزو افرادی بودم که تا ثانیه ی آخر برگه ام را نگه میداشتم، حتی اگر تمام سوالات و جوابها را چندبار مرور کرده بودم. بدون هیچ دلیل خاصی.
به نظرم زمان مثل شکلات مایع می ماند و زمانبندی مثل شکلات تخته ای واحد بندی شده. شاید فکر می کردم چرا یک تکه مربعی آخر شکلات داده شده را دور بیندازم درحالی که آن بیرون دریایی از شکلات هست که خودم باید قالب بندی و واحد بندیاش کنم. شاید هم میخواستم تا آخرش بمانم و ببینم چه میشود. اتفاقات کوچکی که در یک فضای کوچک و محدود می افتد بزرگتر و هیجان انگیزتر از همان اتفاق ها در فضای بزرگتر به نظر می آید. همانطور که یک اتفاق کوچک مانند بال زدن یاک پروانه برای مغز یک بچه ی کوچک هیجان انگیز تر است.
بدیهی ترین واکنش یک آدم هم در مقابل مرگ, مقاومت است. هرچقدر هم که نخواهد زندگی کند و هیچ دلیلی برای بودن نداشته باشد، اما میخواهد زنده بماند. میخواهد آن چیزهای کوچک هیجان انگیز در فضای محدود را ببیند. روزمرگی چیزها و آدمها را ببیند. یا شاید هم امتحان کردن چیزهای جدید و دوباره انجام دادن چیزهای خوشایند قدیمی، حتی اگر درحد تکه کردن نان سنگک و خوردن حاشیه های خرپ خرپی باشد.
الان اینجا نشسته ام و درد دارد تکه تکه ام می کند، اما نمی خواهم هیچکدام از قطعات باقی مانده ی شکلاتم را دور بیندازم. شکلات بی نهایتی که هرتکه اش یک مزه ی خاص میدهد، و تا یکجایی اش برای خود خودم است و من هنوز به آن یکجا نرسیده ام، و همانقدر که برای زندگی کردن دلیل خاصی ندارم، برای مرگ هم بجز دردهای جانکاه جسمانی، دلیل بارز دیگری نمیبینم. شایدها را هم دور ریخته ام. برگه را داوطلبانه تقدیم نمی کنم، اما اگر کسی برای گرفتن برگه ام جلو بیاید مقاومت نمی کنم، چون شکلاتِ تمام آدم ها بلاخره یک روز تمام می شود....