یک وقتی، یک جایی، جمله ای با این مضمون شنیده بودم که "وقتی به گودال زل می زنی، گودال هم به تو زل می زند."
شاید برای یک فیلم بود. شاید هم در یکی از وبلاگها خونده بودم اما در آن لحظه، تنها چیزی بود که به ذهنم آمد. شاید دلیلش همین بود. شاید من حتی شده برای مدت کمی، به گودال زل زده بودم و بعد، بدون اینکه بخواهم درش سقوط کرده بودم و وقتی بالا آمدم، دیگر چیزهایی که می دیدم را نمیشناختم، و چیزهایی که می شناختم دیگر آنجا نبودند. مثل اینکه گربه ای که هرروز در مسیر همیشگی ات برایش غذا میگذاری و خودش را برایت لوس میکند، توی باغچه مرده پیدا کنی.
از در که بیرون آمدم، با اینکه تا مقصدم راه زیادی بود ترجیح دادم پیاده به آنجا بروم.
پیاده روی رفیق محشری است؛ و در طی آن می شود تمرینات زیادی انجام داد. تمرین به هیچی فکر نکردن، فقط به یک کلمه یا مفهوم فکر کردن یا تصور یک صفحه ی xyz خالی و ترسیم ذهنی اتفاقات در آن، یا حتی فکر کردن به یک موسیقی و تغییر ذهنی اش به روش های مختلف. اما تمرین محبوب من، صفحه ی سفید است. طوری که صفحه ی سفید مغزم باشد و هرچیزی که بخواهم به آن فکر کنم یک لکه ی سیاه، یعنی باید فکرهایم را طوری انتخاب کنم که ارزش کثیف کردن صفحه را داشته باشد.
و کدام یکی از انبوه چیزهایی که در فکرم قل می زدند ارزش کثیف کردن این صفحه ی سفید را داشت؟ حرفهایی که شنیده بودم؟ دلایلی که من را به آنجا کشانده بود؟ اتفاقاتی که ممکن بود در آینده بیوفتند؟ یا...؟
به واقع هیچکدام. کیفم را روی شانه ام جابجا کردم و به جایی در دوردست نگاه کردم. چیز آبی رنگی که نسبت به من، نقطه ی گریز پرسپکتیو تک نقطه ای روی خط افق محسوب می شد؛ یا نقطه ی 0،0،0 در دستگاه مختصات دکارتی. یا تمام چیزهایی که در نقطه ی شروع خشکشان زده و هیچ تلاشی برای وارد شدن به فضای مینکوفسکی و دخالت دادن بعد زمان نمی کنند. شاید حق دارند، واقعا عجله ای نیست. من هم باید نفس در سینه حبس کنم تا زمان از رویم نگذرد. باید برای مدتی هم که شده، تمام t ها را از معادله خط زد و خود را به دست Δx و Δy سپرد. باید پیکسل بودن در اکستریم لانگ شات را به خاطر آورد. باید حل شد...
*غادة السّمّان