باران می آمد و من نمی دانستم، و وقتی که زمین خیس حیاط جلوی چشمم ظاهر شد و اولین قطره ی آب از بالا روی دماغم افتاد، یادم آمد که دستکش هایم را جا گذاشتم. و کی حوصله داشت که راهش به کنار، آن کیف درهم را بگردد به دنبال کلید.
چترم را باز کردم و به این فکر کردم که چه کار کنم که چتر روی سرم بایستد و دستم هم یخ نزند.
میله ی چتر را روی شانه ام گذاشتم و بند دسته اش را به دکمه ی پالتو م گیر دادم، و فکر کردم که اگر تقریبا روی خط مستقیم حرکت کنم و باد هم نوزد، اصلا مجبور به نگه داشتن دستهی چتر نیستم. و با یکسری معادلات تخیلی اینچنینی، دستهایم را در جیب پالتو فروکردم و به راهم ادامه دادم. جلوی خانهای که در سفیدش شیشهی رفلکس داشت ایستادم تا مطمئن شوم زاویهی چتر طوری است که آب باران روی کوله ام نمیریزد، و ویلای مسخره ای یادم آمد که ترم سوم کاردانی طراحی کرده بودم، و شیروانی اش طوری بود که مثلا آب باران را به یک نقطه هدایت میکرد و در استخر میریخت و فکر میکردم که چقدددددر ایده ی خفنی است و همه کفشان میبرد. چقدر آن روزها به نظرم دور و احمقانه میآید.
چند روز پیش داشتم فکر میکردم که اگر ماشین زمانی وجود داشت به چند سالگی برمیگشتم.
به 15 سالگی. به همان دوران افتضاح دبیرستان، وقتی که اولین تصمیم بزرگ زندگی ام را گرفتم و به عبارت دیگر، بزرگترین اشتباه زندگی ام را تصمیم گرفتم. من انتخاب کردم به دیگران اجازه بدهم که بهجای من انتخاب کنند و حالا باید هر روز از عمرم، نصف انرژی ام را صرف این کنم که به همان دیگران که خودم به آنها اجازه ی دخالت دادم بفهمانم که تصمیمات زندگی من به عهدهی خودم است. و بعد شروع کردم به تصور تکتک اتفاقاتی که میتوانستم تغییرشان بدهم. که چقدر بیشتر از وقتم استفاده میکردم. چقدر کمتر به همه چیز بها میدادم و شادتر میبودم. و چه آدمهایی را به زندگیام راه نمیدادم.
الان تقریبا ۱۰ سال از آن زمان گذشته است. من تمام آن اشتباهات را مرتکب شده ام و ماشین زمانی هم وجود ندارد. راستش اهمیتی هم نمیدهم. دستهایم دارند توی جیبم گرم میشوند و تقریبا بیست دقیقه است که چتر از روی شانه ام تکان نخورده است. آدمهایی که از روبرو آمدهاند نگاه کنجکاوانه یا احمقانه ای نثار من و چترم کرده اند و رد شده اند.
همچنان دارد باران میبارد، ملودی گاردو برای هزارمین بار همان شعر را توی گوشم می خواند و من نفس عمیق میکشم. بوی باران و سردی ملس هوا زیر پوستم می دود و فکر می کنم همین خودِ خنگِ مزخرفم، حتی بدون ماشین زمان هم میتواند خوشبخت باشد.
پ.ن: من این آهنگ را دیوانه وار دوست دارم