Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

از نظر من، چرخ و فلک ظالمانه ترین اسمی است که می شود برای یک وسیله بازی بچگانه گذاشت.

و چرخ و فلک های بلبرینگی که علاوه بر اسمشان، حتی خودشان هم ظالمانه بودند. سفت بودند و ممکن بود آدم از رویشان پرت شود. من هنوز زخمهایی از این هیولا به یادگار دارم که اسمش را گذاشته ام زخمهای چرخ و فلکی، و در مواقع ناراحتی و بن بست، نگاهشان می کنم. 

این زخمها، سزای بچه ای است که گناهش این بود: می خواست بازی کند...

Faella
۰۳ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۸ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۹ نظر

می‌گفت خیلی کار خزی است که آدم روی پلو مرغ، سس بریزد. حتی اگر سس کنجد باشد.

 من به مرغ بی رنگ و رو اشاره کردم و توضیح دادم که مجبورم، گاهی سس تنها چیزی است که آدم را از شر برنج خشک و مرغ بیمزه نجات می دهد، و در همان حال فایل مکسی که به دستم رسیده بود را باز کردم.

یک نفر  آن را فرستاده بود که اصلاحش کنم، و اینطور که از پروژه بر می آمد شخص مذکور علاقه‌ی وافری به خورشید داشته، چون دقیقا ۷ عدد mental Rey sun ) MR sun که قبلا مستر سان صدایش میکردم)  در پروژه گنجانیده و اصلا به اصطلاح خدا یکی، خورشید یکی توجه لازم ننموده لکن صفحه به قدری درگیر نور و سایه شده بود که یک جابجایی جزیی یک ساعت طول میکشید. 

من هم که در این موارد بسیار بی اعصابم، تمامی خورشیدات موجود در پروژه را سلکت آل کرده و پاک نمودم و در طی این فرایند، به سریال مزخرفی فکر کردم که توی اسمش خورشید داشت. همان که چند سال پیش ماه رمضان پخش می شد و حمید گودرزی و شبنم قلی‌خانی درآن بازی می کردند. آن زمانها هنوز دخترهای نوجوان مجله هایی که روی کاورشان عکس حمید گودرزی  بود بغل می کردند و می خوابیدند و آن سریال با تمام چرتیت، در بین این قشر بسیار محبوب بود. به طوری که یک بار یک نفر گفت که حاضر است همه چیزش را بدهد و وقتی حمید گودرزی از آخرین خورشیدش استفاده میکند، صاف توی خانه ی آنها و دقیقتر، در اتاق او ظاهر شود. ما هم اصلا به روی خودمان نیاوردیم که این جمله را از یک دانش آموز پیش دانشگاهی شنیده ایم.

چنین جمله ای،خیلی سال قبلتر هم به زبان یک نفر دیگر جاری شده بود، و من به او خندیده بودم و او گفته بود هرچه باشد از فلانی (خواننده ی محبوب من در آن دوران ) بهتر است. بعد دعوا کرده بودیم و او مقنعه ام را از سرم کشیده بود و فرار کرده بود. البته به نظرم این قضیه ی مقنعه کشیدن مربوط به زمانی بود که سیتا یا خط قرمز پخش میشد و واقعا بچه بودیم.

شخص مدلر این پروژه هم یحتمل یا در سیاره ی دیگری زندگی می کرده، یا از طرفداران حمید گودرزی بوده، یا رمان حماسه ی 7 خورشید اثر کوین  جی. اندرسون را بسیار دوست میداشته، و می شود گفت همین بهترین دلیل است برای غیر قابل درک بودن. من هنوز بعد از تقریبا ربع قرن برایم سوال است که چطور ملت عاشق سینه چاک شخص سلبریتی ها (و نه بازی و تکنیک و صدا و اینها) می شوند یا کتابهایی می خوانند که درشان آدم فضایی دارد یا از 654567890 سال بعد روایت می کند. البته فیلمها و بازی ها را قاطی این مساله نکنیم. فیلمها و بازی های تخیلی فرق دارند. خیلی هم فرق دارند. آنقدر فرق دارند که قرار است بخاطر Deus ex: Mankind Divided یک سیستم جدید بخرم چون اگر لپتاپ گوگولی مگولی ام سکته ی ناقص یا کامل بزند زندگی ام به فنا می رود. 

و اینکه قرار بود این پست در رابطه با خورشید و نمادهایش در اسطوره شناسی و داستان ها و افسانه ها باشد، اما ظاهرا حمیدگودرزی و مرغ بی نمک نقش پررنگ تری را از آن ایفا کردند. و مثلا یک نفر می تواند بیاید و از من قول بگیرد که در برنامه های بعدی جبران کنم. اما خب، هو کرز که خورشید در 654567890 سال پیش چه بوده و چه میکرده. همین که درحال حاضر ما را گرم می کند و باعث می شود نانی برای خوردن داشته باشیم کافی است. درمورد کتب آدم فضایی دار هم شوخی کردم. هر چه دل تنگتان می خواهد بخوانید.

Faella
۰۲ دی ۹۵ ، ۱۵:۳۸ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

ما هیچوقت یلدا نداشتیم.

شبهای یلدایمان خلاصه می شد در... راستش در هیچ چیز. درست مثل شبهای دیگر بود و فقط گاهی یک تکه لباس یا کفش یا هرچیز دیگری به مناسبت تولد پدر به او می دادیم و گاهی هم روزهای قبلتر یا بعدتر اینکار را می کردیم که نتیجه اش باز همین بود که یلدا هیچ مفهوم خاصی برایمان نداشت.

حتی یک شبی را یادم می آید که داشتم از دانشگاه به خانه برمیگشتم و روی صندلی مترو، حس کردم واقعا دلم می خواهد امشب در کنار پدر بزرگ و مادربزرگم باشم. به هرکدام از والدین زنگ زدم خانه نبودند و بعدتر که تماس گرفتند، گفتند که شدنی نیست. من به محض پیاده شدن از مترو ، تمام وجودم پر از حس تنهایی شد و کل راه تا خانه اشک ریختم. البته دلیل دیگرش پیرزنی بود که...

[چشمان عمیق میشی رنگش را که غم دنیا درش موج می زد به چشمانم دوخته بود، من هم به حالت استیصال وسط پیاده رو ایستاده بودم و نگاهش می کردم. انگار خودم را می دیدم در آینه ی گذر زمان دلم می خواست کاری برایش انجام بدهم. اما... سرم را از شرم پایین انداختم ]

راستش دلم نمی خواهد از او بنویسم. می خواهم از یلدا بنویسم.

همانطور که گفتم این رسوم در خانواده ی ما جایگاه خاصی نداشت. تا چندسال پیش که زندایی بزرگم، همه را برای تولد دایی که مثل پدر همان شب یلدا بود دعوت کرد. انقدر به همه مان خوش گذشت و مزه کرد که شد برنامه ی هرساله ی مان. البته از سال بعدش قرار شد برنامه ی شام حذف شود که یالطبع فشار روی صاحبخانه هم کمتر شود و فقط دورهمی و تنقلات و انار و حافظ خوانی و کیک تولد و همین چیزها برقرار باشد و انصافا هم تصمیم خوبی بود.


خلاصه اینکه این برنامه ها خوب است. بهانه ای است برای بازگردانی چیزهایی که دارند از دست می روند.

اگر درخانواده تان ندارید، خودتان پایه گذارش باشید. 

و اگر کسی حمایت هم نکرد به جنگل. اگر صلاح می دانید بیشتر تلاش کنید و اگر جواب نداد حداقل شما تلاشتان را کرده اید.

Faella
۰۱ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۷ نظر

بدیهی ترین واکنش یک آدم هم در مقابل مرگ, مقاومت است. هرچقدر هم که نخواهد زندگی کند و هیچ دلیلی برای بودن نداشته باشد، اما میخواهد زنده بماند. میخواهد آن چیزهای کوچک هیجان انگیز در فضای محدود را ببیند. روزمرگی چیزها و آدمها را ببیند. یا شاید هم امتحان کردن چیزهای جدید و دوباره انجام دادن چیزهای خوشایند قدیمی، حتی اگر درحد تکه کردن نان سنگک و خوردن حاشیه های خرپ خرپی باشد. 

Faella
۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۷ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹ نظر

هیچ چیز تمیز نیست مگر اینکه بوی مواد شوینده قوی از آن ساتع شود

از خاطرات یک وسواس، جلد ۲۱ م

Faella
۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۹ مخالفین ۱ ۷ نظر

آدم عجیبی بود. از آن دوست داشتنی ها.

روز آخرش، نامه هایش را نوشته و حلالیت هایش را طلبیده و حتی حلوای خودش را هم درست کرده  بود، بعد رو به قبله روی زمین دراز کشیده و چشمانش را برای همیشه بسته بود...


به گلدانی که بار آخر هدیه آورده بود نگاه می کنم.

گلدان را روی میز گذاشته بود و دستهای مرا توی دست گرفته بود. گفته بود به دستانت محبت کن. با آنها کارهای خوب انجام بده. زندگی ببخش. شاد کن.  و میتوانی از همین گلدان شروع کنی.

خودش هزارتا از این گلدانها داشت و برای دیگران هم قلمه می زد. دستانش سبز بودند. محبت دیده بودند، شادی بخشیده بودند و یاد گرفته بودند. به این فکر میکنم که این دستهای سبز الان زیر خاکند و غصه ام میگیرد، اما حضورش را همچنان حس میکنم.. آخر یک نفر چقدر می تواند "باشد"؟


یاد روزی افتادم که روی تراس خانه اش نشسته بودیم. بوی خاک و برگ خیس خورده می آمد و او داشت برایم توی یکی از کاسه های گل سرخی اش شعله زرد می ریخت. خوب می دانست چقدر شعله زرد دوست دارم. او را نگاه کردم که با ظرافت مشغول ریختن دارچین بود، انگار که میخواست  چیز خیلی مهمی بنویسد. تمام اجزای صورتش دقیق شده بودند و نسیم ملایمی با طره ی مویش که از روسری بیرون مانده بود بازی می‌کرد. همیشه برایم عجیب بود که چطور می تواند در همه حال انقدر آرامش داشته باشد، آنقدر که حتی اینجا، حتی آرامگاه ابدی اش هم آرامش بخش است. که هنوز هم گوش می دهد و تنها کسی است که می شود "واقعا" با او حرف زد.

دسته گل نرگس دوست داشتنی اش  را توی گلدان گذاشتم و غزل حافظ را زمزمه کردم: 


غلام نرگس مست تو تاجدارانند 
           خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
            و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

            که از یمین و یسارت چه سوگوارانند...
Faella
۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۴ نظر

ساعت 1 شب است و من درحال هضم این حقیقت غیر قابل باور، که نزدیک نیم ساعت از وقت گرانبهایم را صرف پیدا کردن بطری عرق گل گاو زبان کردم و به غرغرهای ادمِ پشت تلفن گوش دادم که معلوم نبود مشکلش چیست و واقعا چه می‌خواهد. می‌دانید، بعضی از آدمها مثل نرم افزار واتس اپ می‌مانند، که وقتی منقضی میشود مثل آدم زر ش را نمی زند. نمی گوید آپدیتم کن. گیر میدهد به تاریخ و ساعت گوشی، و باید خودت به حول قوه ی الهی بفهمی که عالیجناب چه مرگش است.

بلاخره بطری گل گاو زبان رخ نمود و درحالی که به دو سی سی باقی مانده اش نگاه می کردم طبق مراسم اختتامیه همیشگی، به این فکر کردم که اگر می توانستم آن را توی سوراخ دماغ کسی فرو کنم آن شخص چه کسی میبود، و دو نفر را برای این قضیه کاندید کردم. یکی شخص پشت خط و دیگری پسر همسایه پایینی که کلا حس می کند قرار بوده به شجریان بعدی تبدیل شود اما به دلیل کمبود مسابقات خوانندگی و the voice در سطح کشور، استعدادش دارد هدر میرود و باید قبل از روانه شدن به زباله دان تاریخ، جهانیان را با آن موهبت الهی مستفیض کند. صبح و شب هم ندارد، و گاهی در ساعات بوق شب یکهو به سرش می زند که به پیروی از جیرجیرکها و جغدها و اینها زیر آواز بزند. 

و چه رحمی به جامعه ی بشریت شده که با اینهمه مصرف عرقیجات گیاهی، قرار نیست واقعا کسی را با بطری‌هایشان مجازات کنم. آن وقت یک نفر باید دکترم را در جریان می گذاشت که برای حفظ بقای منابع کره ی زمین هم که شده، دوره ی درمان من با عرقیجات را هرچه زودتر تمام کند. وگرنه آدمهای بیشتری با سوراخ دماغهای یک وجبی به جمعیت کره ی زمین می پیوستند و مقدار زیادی اکسیژن توسط بینی این افراد بلعیده می شد و حتی ممکن بود این شمایل توسط افراد طرفدار مد دنبال شود و شاهد عقب‌نشینی غمگینانه ی نسل انسانها به Nasalis larvatus بشویم.


پ.ن 1: البته آن بینی عظیم معروف مربوط به حیوان نر است. ناسالیس های خانم هم ظاهرا از طرفداران عمل بینی اند.


پ.ن 2:به دوستان قند نباتی  که در پی پست قبل فرمودند، خب برو سه راهی بخر: ریلی؟؟؟؟؟؟ -_-
Faella
۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

یادش بخیر، پارسال پیارسالها، یک چالشی مد شده بود که آدم کُلُفتها یک لگن آب یخ روی سرشان خالی می کردند.

آدم نازک ها هم توی خانه می نشستند و از طریق شبکه های مجازی این پروسه و فیلمهایی که آدم کلفتها از خودشان گذاشته بودند را دنبال می کردند که کی با چه تیپی و ظاهری و چطوری لگن آب یخ را روی کله اش خالی کرده و اسم کدام آدم کلفت دیگری را گفته که او هم بیاید با استایل خاص خودش! یک لگن آب یخ روی کله اش خالی کند.

خب اینکه این کانسپت فان یا مزخرف و بی معنی بود به کنار، اما بعضی از آدم نازک ها، موقع تماشای این فیلمها به یک طور رضایت و لذت خاصی دست پیدا می کردند، وقتی که می دیدند یک آدم کلفت از سرما قرمز می شود یا یک بلایی سرش می آید که زشت می شود و گریه می کند و آزار می بیند و کلا در حالتی است که دیگر آن دلبری و زیبایی توی تلویزیون را ندارد.

در واقع، حقیقت تلخ این است که یک سری از آدمها از تماشای پایین آمدن، شکستن و نابود شدن آدمهای دیگر به هر شکلی، لذت می برند. که فقط کسانی را دوست دارند که از آنها پایینتر باشند، بیچاره تر باشند، کسانی که بتوانند به حالشان دلسوزی کنند و حس انسان دوستی نداشته شان را در قالب حرفها و کامنتهای رنگارنگ به رخ بقیه بکشند...

Faella
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

اگر علاقه ی وافر من به خرمالو را 10 واحد، به انار 9 واحد و به هسته ی زدر آلو 6 واحد در نظر بگیریم، فقط هسته ی زرد آلو قابلیت این را دارد که من را شیفته ی فصلش کند. پاییز و زمستان خلافشان آنقدر سنگین است که حتی عشقیجات هم نمی توانند واسطه ی صلح شوند.

Faella
۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

فکرش را بکنید، فیلمی که موقع تماشایش سر خود را بین دستانتان گرفته بودید و فکر می کردید کدام احمقی این داستان را تبدیل به فیلم کرده؟؟ در پایان با این صحنه مواجهتان کند: 



البته داستان فیلم اقتباس از یک رمان به همین نام است، و به نظر می آید رمان موفقی هم بوده و شاید فیلم هم برای طرفداران رمان جذابیت خودش را داشته باشد، اما به عنوان یک فیلم مستقل آنقدرها هم دوست داشتنی نیست و به واقع چیز زیادی برای گفتن ندارد، و بیشتر شبیه یک کپی آپدیت شده با داستان متفاوت از فیلم متوسط Jack the Giant Slayer است. 
ولی از حق نگذریم، فیلم جذابیت های بصری فوق العاده ای دارد؛ مخصوصا در قسمت دریاچه ی رویاها صحنه های زیبایی خلق می کند و در کل فیلمی است که ارزش یک بار دیدن را دارد، از همان فیلمهایی که باید بدون هیچ انتظار خاصی فقط دید و از پیشرفت تکنولوژی در زمینه ی ساخت انیمیشن های واقع گرایانه لذت برد و به این فکر نکرد که کاش اسم برایان سینگر در تیتراژ پایانی نمایش داده میشد و هیچوقت نفهمید که استیون اسپیلبرگ بزرگ یک بلایی سرش آمده و فیلمهای این مدلی می سازد.
Faella
۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر