من باب شب یلدا
ما هیچوقت یلدا نداشتیم.
شبهای یلدایمان خلاصه می شد در... راستش در هیچ چیز. درست مثل شبهای دیگر بود و فقط گاهی یک تکه لباس یا کفش یا هرچیز دیگری به مناسبت تولد پدر به او می دادیم و گاهی هم روزهای قبلتر یا بعدتر اینکار را می کردیم که نتیجه اش باز همین بود که یلدا هیچ مفهوم خاصی برایمان نداشت.
حتی یک شبی را یادم می آید که داشتم از دانشگاه به خانه برمیگشتم و روی صندلی مترو، حس کردم واقعا دلم می خواهد امشب در کنار پدر بزرگ و مادربزرگم باشم. به هرکدام از والدین زنگ زدم خانه نبودند و بعدتر که تماس گرفتند، گفتند که شدنی نیست. من به محض پیاده شدن از مترو ، تمام وجودم پر از حس تنهایی شد و کل راه تا خانه اشک ریختم. البته دلیل دیگرش پیرزنی بود که...
[چشمان عمیق میشی رنگش را که غم دنیا درش موج می زد به چشمانم دوخته بود، من هم به حالت استیصال وسط پیاده رو ایستاده بودم و نگاهش می کردم. انگار خودم را می دیدم در آینه ی گذر زمان دلم می خواست کاری برایش انجام بدهم. اما... سرم را از شرم پایین انداختم ]
راستش دلم نمی خواهد از او بنویسم. می خواهم از یلدا بنویسم.
همانطور که گفتم این رسوم در خانواده ی ما جایگاه خاصی نداشت. تا چندسال پیش که زندایی بزرگم، همه را برای تولد دایی که مثل پدر همان شب یلدا بود دعوت کرد. انقدر به همه مان خوش گذشت و مزه کرد که شد برنامه ی هرساله ی مان. البته از سال بعدش قرار شد برنامه ی شام حذف شود که یالطبع فشار روی صاحبخانه هم کمتر شود و فقط دورهمی و تنقلات و انار و حافظ خوانی و کیک تولد و همین چیزها برقرار باشد و انصافا هم تصمیم خوبی بود.
خلاصه اینکه این برنامه ها خوب است. بهانه ای است برای بازگردانی چیزهایی که دارند از دست می روند.
اگر درخانواده تان ندارید، خودتان پایه گذارش باشید.
و اگر کسی حمایت هم نکرد به جنگل. اگر صلاح می دانید بیشتر تلاش کنید و اگر جواب نداد حداقل شما تلاشتان را کرده اید.