Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

... کمیت بسیار قدرتمند است.  گاهی توانایی این را دارد که آدم را بالا ببرد یا به زمین بکوباند. به موجودی حساب بانکی تان و تاثیر صفرهایش بر زندگیتان فکر کنید. به سلبریتی ها و تعداد آدمهایی که آنها را می شناسند. به موهای سرتان که یک بخش سفید را کاملا یک رنگ دیگر کرده اند. به بیابان سراسر پوشیده از دانه های 2 تا 4 میلیمتری شن. به گله ی مورچه ها. به دانه های برنج غذایی که سیرتان می کند. به فالوئر هایی که تعدادشان برای یک نفر اعتبار می سازد. 

خلاصه اینکه نباید کمیت را دست کم گرفت و گاهی باید از آن ترسید؛ حتی اگر تو را بالا ببرد. بیشتراز همه  زمانی که تو را بالا می برد..

Faella
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۰ موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

دو سال پیش همین موقع ها بود که داشتم با ذوق و شوق حساب می‌کردم که این ماه، پول کارم که واریز شود، یک پیانوی دیجیتال برای خودم می‌خرم. 

دستمزد آن کار، چندروز پیش (بله بعد از دوسال!) واریز شد و آن پیانو الان به چهار برابر قیمت آن زمانش رسیده است؛ و آنقدر خرجهای با اولویت بالاتر جلویش صف کشیده اند که دیگر دارد کم کم محو می شود. 

آرزوها همینطوری می میرند.

Faella
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۱ نظر

هوا گرم بود. هوا چند وقتی است که کلا گرم است و تقریبا این یکی از معدود چیزهاییست که طی این چند ماه، در این کشور ثابت مانده است. یک مسیر طولانی را پیاده گز کرده بودم و بی رمق شده بودم، و فکر کردم برای کمی خنک شدن و جان گرفتن، اولین مغازه ای را که ببینم ورود می کنم. 

یک مغازه ی ابزار فروشی بود و بسیار خنک. اول تصمیم داشتم صرفا نگاهی به اجناس بیاندازم و از مغازه خارج شوم، اما دلم خواست کمی بیشتر آنجا بمانم. به چیزهایی که ممکن بود از اینجا نیاز داشته باشم فکر کردم و یادم افتاد دم باریک لوله ای نیاز دارم و سیم چینم درست کار نمی کند. چند وقتی است که ایده هایی من باب استفاده از مهره های آهنی توی ذهنم است و شاید این فروشنده بداند از کجا می توانم رزین اپوکسی گیر بیاورم. همینطور چیزهایی یادم آمد و چیزهایی از بینشان گلچین کردم و به فروشنده گفتم. طی زمانی که فروشنده برای آوردن سفارشات من به انبار رفته بود، سنگینی نگاه خانمی که همزمان با من وارد شده بود را روی خودم حس کردم. نگاهش کردم و به من لبخند زد: "اینها را برای خودتان می خواهید؟"

من هم لبخند زدم و سرم را به نشان تایید تکان دادم.  

کمی مکث کرد و باز پرسید:"خانواده تان با اینکه کار مردانه میکنید مشکلی ندارند؟"

با تعجب نگاهش کردم: "کار مردانه؟ منظورتان چیست؟"

به دیوار روبرو که ابزار آلات از آن آویزان بود اشاره کرد:"همینها دیگر...."

چشمانم گرد شد. ابزار مگر زنانه مردانه دارد؟ نکند  ابزار آلت دراورده اند و ما خبر نداریم و نکند باید جلوشان حجاب هم داشته باشیم؟


همان موقع، فروشنده به همراه جارویی که او خواسته بود و اقلامی که من خواسته بودم از انبار بیرون آمد. خانم دیگر منتظر جواب من نشد، پولش را داد و از مغازه بیرون رفت. من همچنان بهت زده و با دهان باز به همه چیز نگاه می کردم و متوجه شدم فروشنده چیزی گفته است. پرسیده بود چیز دیگری نمی خواهم؟ و من چند دقیقه بعد با خریدهایم از مغازه بیرون آمدم. باد گرمی به صورتم خورد و فکر کردم... در واقع هیچ فکری نکردم. مغزم طی شوک وارده خالی شده بود و نه تنها تا مقصد، بلکه تا انتهای روز هم خالی ماند و فقط یک "چرا؟" ی بزرگ در منتهی الیه ش غوطه ور بود. به راستی چرا؟

Faella
۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۵ نظر

1.  من همیشه به مرضی که در من وجود دارد و باعث دانلود دیوانه وار آهنگ می شود واقف بودم، اما دیگر دارد برایم غیر قابل درک می شود. امروز بیش از 500 مگ آهنگ اکراینی دانلود کردم، از خوانندگانی که نمیشناسم و حتی صدایشان را نشنیده بودم. به اینکه یک کلمه از زبانشان را هم نمی فهمم اشاره‌ای نمیکنم.


2.  آه اینستاگرام! چرا نصبت کردم؟ چه جنبه ای در خودم دیدم که نصبت کردم؟ کاش بتوانم بر خودم فائق بیایم و باز حذفت کنم، که ما اصلا جفت خوبی نیستیم. 


3.  به راستی چطور در حضور انبه، گلابی می تواند شاه میوه باشد؟ 


4.  یکی از آشنایان قرار بود یک دفتر کار بخرد و آنقدر ذوق داشت که فردای روزی که آپارتمان را دید، ابعاد و عکسهایش را برای من فرستاد تا فضای داخلی اش را طراحی و شبیه سازی کنم. امروز بعد از ظهر زنگ زد و گفت نکن... نتوانستم پولش را جور کنم. 

غم صدایش... 


5.  Khay tvoyi syly ne skinchayutʹsya,.... Lety lety lety lety…

نمیدانم یعنی چه. این آدمه می خواند (از کشفیات مورد 1 است.)

[جواب گوگل ترنزلیت: Let it all drown, choke..... And you're flying flying fly fly]


6. خمیازه


Faella
۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۰ موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۸ نظر

یک اصطلاح اقتصادی وجود دارد با عنوان "جهش گربه مرده"؛ با این مضمون که وقتی قیمت  چیزی مانند سهام درحال سقوط است، ناگهان یک جهش رو به بالا  ایجاد شده، و در کل به بهبود وضع بازار بعد از یک رکود شدید اطلاق می شود. البته عموما وضع آن طور نمی ماند و  نمودار باز سقوط می کند و گاهی حتی بدتر از قبل... اما فکر می‌کردم که ما در همین حد هم جای نفس کشیدن نداریم.. ظاهرا حتی دیگر به پشم دم گربه‌ی مرده هم نیستیم... -_-

Faella
۰۹ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۱۱ مخالفین ۰

من از زبان پرتغالی متنفرم؛ از صدای پابلو لوپز هم خوشم نمی آید. اما الان نزدیک دو ساعت است که دارم بی وقفه آهنگی گوش می دهم که پابلو لوپز درش می خواند و یک خواننده ی دیگر به زبان پرتغالی همراهی اش می کند. بارها و در موارد و مقاطع مختلف به من ثابت شده که هیچ چیزی قطعیت ندارد. چیزهای احساسی بیشتر قطعیت ندارند و به قولی، مرز بین عشق و نفرت، یک تار مو است؛ دیگر از احساساتِ میانه تر، توقعی نمی رود. 

نام آهنگ "دو کلمه" است و آدمهای آهنگ، تمام مدت از دو کلمه حرف می زنند؛ احساس می کنم خودشان را به کلمه تشبیه کرده اند که در زمانها و مکانهای مختلف می تواند معانی مختلف داشته باشد. البته متنی که می خوانند این معنی را نمی دهد، اما من دلم می خواهد این طور برداشت کنم. دلیل خاصی هم ندارد و صرفا چون زورم می رسد، چون پست خودم در وبلاگ خودم است و به قول دیگری، چهاردیواری اختیاری.  


حالا در باره ی آن کلمه حرف بزنیم. اینکه آدم می تواند یک کلمه ی واحد باشد، یا نه؛  مثل انیمیشن inside out، احساسات و عواطف پیچیده تر از آنند که با یک کلمه تعریف شود و خود آدم هم که مجموعه ای از احساسات و عواطف است. یعنی اگر بخواهیم یک آدم را روی صفحه رسم کنیم، شاید {} های تو در توی بینهایتی باشد که زیرمجموعه هایشان، اعداد و علائمی هستند که فقط برای آن آدم قابل درک است. یا رنگهایی که درهم مخلوط می شوند و باز هم در هم مخلوط می شوند. یعنی یک کلمه یا یک منشور یا هرچیزی که خروجی آن، یک تعریف واحد دارد نمی تواند یک چیز غیر واحد مثل آدمیزاد را تعریف کند. اصلا همینکه توانسته اند آدمیزاد را در یک جسم گوشتی و استخوانی بچپانند خودش مرحبا دارد.مرحبایش را هم خود پروردگار منان و فرشته هایش گفته اند. اصلا آدم یاد ابعاد چراغ جادو می افتد و ابعاد غولی که از آن بیرون می آید...


ساعت 4:20 دقیقه ی صبح است و خوانندگان آهنگ همچنان اعتقاد دارند که آدمیزاد در لحظه می تواند کلمه ی "ترس" باشد، "گناه" باشد، و یادم بیوفتد که اینها برداشت من است. خوانندگان احتمالا در مورد یک چیز دو کلمه ای دیگر مانند "te quiero"( به معنی دوستت دارم) حرف می زنند و اینکه طرف ترسو تر از آن است که به زبانش بیاورد و همه اش فرار می کند؛ که خب من زیاد از اینطور مضامین خوشم نمی آید و دلم می خواهد به تفسیر خودم برگردم.

حتی می شود گفت که دارم متنبه می شوم و به این باور می رسم که آدمیزاد می تواند یک کلمه ی واحد هم باشد. مثل کسی که حرفش را در همان پاراگراف اول پست زده و دلش می خواهد باقی متن را بک اسپیس بگیرد اما این کار را نمی کند. اگر زبان آلمانی بود، یحتمل کلمات موجود در جمله به هم چسبانده شده، و کلمه ای جدید و طولانی ساخته میشد؛ اما نیست و ما در زبان فارسی، کلمات بهتر و شایسته تری برای توصیف چنین اشخاصی در چنین موقعیتهایی داریم. 

اما خب چون وبلاگ خودم است و می توانم علاوه بر برداشت های بی ربط از چیزها، هر پستی را هم تا ثریا ادامه بدهم، به مقدار دلخواه کشش می دهم و حتی تاریخ انتشارش را یک هفته ی بعد می زنم. هر کسی هم که فکر میکند من عقده ای هستم، خودش است. 



+آهنگ مذکور 


+عنوان، جمله ای از متن آهنگ است. به این معنی که: "گاهی به یاد می آورم که دنیا جدی است"

Faella
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۴۰ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۷ نظر

چند روز پیش در پی  سمپاشی خانه، توفیقی اجباری برای گردش خانوادگی ایجاد شد ، فرصت را غنیمت شمردیم و به سمت بازار مبل و تخت شتافتیم.  نه که بخواهیم چیزی بخریم، صرفا از له کردن خودمان در پاساژها خوشمان می آید.البته فقط من و بابا از ویندو شاپینگ لذت میبریم، و بقیه با  این وعده ی دروغین که میخواهیم تخت بخریم، این استهلاک را به جان خریدند.

اما فکرش را بکنید، واقعا لذتی که در تماشا هست، در خرید نیست. می توانی راحت اثاثیه را تماشا کنی و از دکورها و رنگ ها و خلاقیت ها لذت ببری ، بدون اینکه درگیر مقایسه ی قیمت و فکر جا دادنش در خانه باشی.  گاهی  همین که باید بین چندتا چیز ”انتخاب“ کنی، نصف لذت قضیه را از بین می‌برد؛ و بعد چیزی که در نگاه اول به نظرت شگفت انگیز بوده را به خانه میبری، و بعد از مدتی کاملا  به نظرعادی می آید و حتی دلت را میزند.در حالی که آن چیز میتوانست در همان مغازه بماند و همچنان در ذهن آدم، در پوشه ی شگفت انگیزجات آرشیو شود.

یاد فیلمی افتادم که مردی یک تابلوی باارزش از یک نقاش معروف را که روی دیوار خانه اش آویزان بود به دوستش نشان داد و چیزی با این مضمون گفت که این نقاشی میلیاردها دلار می ارزد، اما هر روز که از خواب بیدار میشوم، آن را طوری می بینم که انگار با دیوار اتاق هیچ فرقی ندارد

البته اینها به این معنی نیست که بگویم چیزهایی که خیلی شیفته شان می شویم را نخریم، اما اجازه ندهیم برایمان عادی شوند؛ و نه فقط اثاثیه، بلکه این خیانت را به آدمها هم نکنیم. نکات شگفت انگیزشان را فراموش نکنیم و یادمان نرود چقدر یک زمانی برای بودنشان ذوق داشتیم. چقدر رنگهایشان، دیوارهای قلبمان را زنده می کردند و بودنشان معنی دارد

 

الان حدود چهار روز گذشته است. همچنان به آن مبل نارنجی جذاب فکر میکنم، و اینکه این اراجیف همه اش از سر بی پولی است؛ وگرنه که عشق من، مگر می گذاشتم آنجا تک و تنها بمانی یا مال آدمهای دیگر شوی؟ به خدا که نمی گذاشتم!

Faella
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۱۳ نظر