چونکه
هوا گرم بود. هوا چند وقتی است که کلا گرم است و تقریبا این یکی از معدود چیزهاییست که طی این چند ماه، در این کشور ثابت مانده است. یک مسیر طولانی را پیاده گز کرده بودم و بی رمق شده بودم، و فکر کردم برای کمی خنک شدن و جان گرفتن، اولین مغازه ای را که ببینم ورود می کنم.
یک مغازه ی ابزار فروشی بود و بسیار خنک. اول تصمیم داشتم صرفا نگاهی به اجناس بیاندازم و از مغازه خارج شوم، اما دلم خواست کمی بیشتر آنجا بمانم. به چیزهایی که ممکن بود از اینجا نیاز داشته باشم فکر کردم و یادم افتاد دم باریک لوله ای نیاز دارم و سیم چینم درست کار نمی کند. چند وقتی است که ایده هایی من باب استفاده از مهره های آهنی توی ذهنم است و شاید این فروشنده بداند از کجا می توانم رزین اپوکسی گیر بیاورم. همینطور چیزهایی یادم آمد و چیزهایی از بینشان گلچین کردم و به فروشنده گفتم. طی زمانی که فروشنده برای آوردن سفارشات من به انبار رفته بود، سنگینی نگاه خانمی که همزمان با من وارد شده بود را روی خودم حس کردم. نگاهش کردم و به من لبخند زد: "اینها را برای خودتان می خواهید؟"
من هم لبخند زدم و سرم را به نشان تایید تکان دادم.
کمی مکث کرد و باز پرسید:"خانواده تان با اینکه کار مردانه میکنید مشکلی ندارند؟"
با تعجب نگاهش کردم: "کار مردانه؟ منظورتان چیست؟"
به دیوار روبرو که ابزار آلات از آن آویزان بود اشاره کرد:"همینها دیگر...."
چشمانم گرد شد. ابزار مگر زنانه مردانه دارد؟ نکند ابزار آلت دراورده اند و ما خبر نداریم و نکند باید جلوشان حجاب هم داشته باشیم؟
همان موقع، فروشنده به همراه جارویی که او خواسته بود و اقلامی که من خواسته بودم از انبار بیرون آمد. خانم دیگر منتظر جواب من نشد، پولش را داد و از مغازه بیرون رفت. من همچنان بهت زده و با دهان باز به همه چیز نگاه می کردم و متوجه شدم فروشنده چیزی گفته است. پرسیده بود چیز دیگری نمی خواهم؟ و من چند دقیقه بعد با خریدهایم از مغازه بیرون آمدم. باد گرمی به صورتم خورد و فکر کردم... در واقع هیچ فکری نکردم. مغزم طی شوک وارده خالی شده بود و نه تنها تا مقصد، بلکه تا انتهای روز هم خالی ماند و فقط یک "چرا؟" ی بزرگ در منتهی الیه ش غوطه ور بود. به راستی چرا؟