Recordei que as vezes o mundo e serio
من از زبان پرتغالی متنفرم؛ از صدای پابلو لوپز هم خوشم نمی آید. اما الان نزدیک دو ساعت است که دارم بی وقفه آهنگی گوش می دهم که پابلو لوپز درش می خواند و یک خواننده ی دیگر به زبان پرتغالی همراهی اش می کند. بارها و در موارد و مقاطع مختلف به من ثابت شده که هیچ چیزی قطعیت ندارد. چیزهای احساسی بیشتر قطعیت ندارند و به قولی، مرز بین عشق و نفرت، یک تار مو است؛ دیگر از احساساتِ میانه تر، توقعی نمی رود.
نام آهنگ "دو کلمه" است و آدمهای آهنگ، تمام مدت از دو کلمه حرف می زنند؛ احساس می کنم خودشان را به کلمه تشبیه کرده اند که در زمانها و مکانهای مختلف می تواند معانی مختلف داشته باشد. البته متنی که می خوانند این معنی را نمی دهد، اما من دلم می خواهد این طور برداشت کنم. دلیل خاصی هم ندارد و صرفا چون زورم می رسد، چون پست خودم در وبلاگ خودم است و به قول دیگری، چهاردیواری اختیاری.
حالا در باره ی آن کلمه حرف بزنیم. اینکه آدم می تواند یک کلمه ی واحد باشد، یا نه؛ مثل انیمیشن inside out، احساسات و عواطف پیچیده تر از آنند که با یک کلمه تعریف شود و خود آدم هم که مجموعه ای از احساسات و عواطف است. یعنی اگر بخواهیم یک آدم را روی صفحه رسم کنیم، شاید {} های تو در توی بینهایتی باشد که زیرمجموعه هایشان، اعداد و علائمی هستند که فقط برای آن آدم قابل درک است. یا رنگهایی که درهم مخلوط می شوند و باز هم در هم مخلوط می شوند. یعنی یک کلمه یا یک منشور یا هرچیزی که خروجی آن، یک تعریف واحد دارد نمی تواند یک چیز غیر واحد مثل آدمیزاد را تعریف کند. اصلا همینکه توانسته اند آدمیزاد را در یک جسم گوشتی و استخوانی بچپانند خودش مرحبا دارد.مرحبایش را هم خود پروردگار منان و فرشته هایش گفته اند. اصلا آدم یاد ابعاد چراغ جادو می افتد و ابعاد غولی که از آن بیرون می آید...
ساعت 4:20 دقیقه ی صبح است و خوانندگان آهنگ همچنان اعتقاد دارند که آدمیزاد در لحظه می تواند کلمه ی "ترس" باشد، "گناه" باشد، و یادم بیوفتد که اینها برداشت من است. خوانندگان احتمالا در مورد یک چیز دو کلمه ای دیگر مانند "te quiero"( به معنی دوستت دارم) حرف می زنند و اینکه طرف ترسو تر از آن است که به زبانش بیاورد و همه اش فرار می کند؛ که خب من زیاد از اینطور مضامین خوشم نمی آید و دلم می خواهد به تفسیر خودم برگردم.
حتی می شود گفت که دارم متنبه می شوم و به این باور می رسم که آدمیزاد می تواند یک کلمه ی واحد هم باشد. مثل کسی که حرفش را در همان پاراگراف اول پست زده و دلش می خواهد باقی متن را بک اسپیس بگیرد اما این کار را نمی کند. اگر زبان آلمانی بود، یحتمل کلمات موجود در جمله به هم چسبانده شده، و کلمه ای جدید و طولانی ساخته میشد؛ اما نیست و ما در زبان فارسی، کلمات بهتر و شایسته تری برای توصیف چنین اشخاصی در چنین موقعیتهایی داریم.
اما خب چون وبلاگ خودم است و می توانم علاوه بر برداشت های بی ربط از چیزها، هر پستی را هم تا ثریا ادامه بدهم، به مقدار دلخواه کشش می دهم و حتی تاریخ انتشارش را یک هفته ی بعد می زنم. هر کسی هم که فکر میکند من عقده ای هستم، خودش است.
+عنوان، جمله ای از متن آهنگ است. به این معنی که: "گاهی به یاد می آورم که دنیا جدی است"