۷ ساله بودم. روزی که عمل کردم و به هوش آمدم، گفتند چون دختر خوبی بودی و گریه نکردی برایت یک عروسک باربی که همیشه آرزویش را داشتی جایزه خریدیم . چشمانم بسته بود و حالا حالاها نمیتوانستم بازشان کنم؛ همینطور در حسرت دیدن عروسک باربی سوختم و سعی کردم با لمس، قیافه اش را تصور کنم. یک بسته ی پلاستیکی همراهش بود که مامان میگفت مهره های رنگی گردنبندش است و وقتی خوب شدی باید خودت نخ کنی و دور گردنش بیندازی. من هم مهره های داخل پلاستیک را لمس میکردم ،و توی ذهنم گردنبند نخ شده را دور گردن زیباترین عروسک دنیا می بستم.
فردای آن روز، با صدای مامان از خواب بیدار شدم. برایم صبحانه آورده بود و گفت بعد از ظهر قرار است برایم از آن شیرینی ها که خیلی دوست دارم درست کند. اما من دلم شیرینی نمی خواست. بعد از به هوش آمدنم، انگار دیگر حس خاصی به چیز خاصی نداشتم و تنها چیزی که حالم را خوب میکرد بغل کردن آن عروسک بود. مامان برایم شیرینی می پخت، کتاب می خواند و موهایم را نوازش می کرد؛ و من در مقابل فقط می پرسیدم کی می توانم چشمانم را باز کنم. فکر می کنم فردای همان روز بود که دیگر دلم تاب نیاورد و پانسمانی که روی چشمم گذاشته بودند را کندم. کلافه توی اتاق نشسته بودم و صدای مامان که داشت با تلفن حرف می زد از جای دوری شنیده میشد. جای پانسمان کمی سوخت و تلاشم برای باز کردن چشمها، باکمی درد همراه بود. عروسک را جلوی صورتم گرفتم، اما همه چیز تار بود.چشمانم را چندبار باز و بسته کردم، اما تنها چیزی که دیدم تصویر محوی از موهای بلوند عروسک بود. با همان دید ضعیف، سعی کردم بسته ی گردنبند را پیدا کنم؛ تصویر ذهنی ام در همان لحظه باید واقعیت می یافت.
اما بسته ی گردنبند آنجا نبود. آخرین باری که آن را توی دستم لمس کرده بودم، شب قبل بود که من را توی نشیمن نشانده بودند تا یکی از سریالهای پرطرفدار آن زمان را گوش کنم.
طراحی خانه ی ما طوری بود که نشیمن، پذیرایی و آشپزخانه، با چند پله ی مرمر به اتاقهای خواب در ارتفاع بالاتر راه پیدا می کردند و یکی از تفریحات من این بود که روی پله ها بنشینم و خودم را به پایین سر بدهم یا یک پشتی روی پله ها بگذارم و از آن انتظار داشته باشم که نقش سرسره را ایفا کند. لحظه ای که می خواستم خودم را به بسته ی مهره ها روی میز نشیمن برسانم، به پله ها فکر کردم و اینکه چطور باید این مرحله را به سلامت بگذرانم. سرگیجه ی احمقانه ای داشتم و نمی توانستم راه بروم، یک پا را جلوتر میکشیدم که شیار پله را لمس کند و دو پله را به همین منوال با موفقیت پایین آمدم؛ اما در مورد پله ی سوم، شانس خیلی با من یار نبود. سرم گیج رفت و از همانجا سقوط کردم.
صحنهی بعدی که در یادم است، بانداژی دور سرم و روی چشمانم بسته بودند، جایی که یحتمل تختم بود دراز کشیده بودم و آفتاب نرمی روی گونهام افتاده بود. روی تخت دست کشیدم تا عروسک را بردارم. نبود. از جایم بلند شدم و روی تمام تخت، کنارههای تخت و حتی زیر تخت را تا جایی که میشد دست کشیدم. عروسک را بردهبودند. خواستم گریه کنم، اما هر قطره اشکی که میجوشید چشمانم را آتش میزد و دلم میخواست داد بزنم. داد زدم. جیغ زدم. عروسکم را خواستم. اما جواب شنیدم که تا وقتی به حرف گوش نکن بودن ادامه بدهم از عروسک خبری نیست. چند روز بعد که چشمانم خوب شدند و بیناییام را کامل به دست آوردم، عروسک را جلوی صورتم گرفتم و نگاهش کردم. آنقدرها هم زیبا نبود...
در طول دوران مختلف، عروسکهای مختلف در قالبها و فرمهای مختلف خواستهام و برایشان تلاش کردم. بعضی هایشان بهمن داده شد، بعضی را فقط لمس کردم و بعضیرا صرفا تماشا. اما دردناک تر از همه، آنهایی بودند که ارزش تلاش را نداشتند، و آنهایی که وقتی به دستشان آوردم که دیگر برایم هیچ معنایی نداشته اند. گاهیچیزی که آرزوی دست نیافتنی سالها قبلم بوده را توی دستم نگاه میکنم و فکر میکنم چرا برایم صرفا یک وسیله است و آنقدرها از داشتنش ذوق و هیجان ندارم؟ و دلم به حال خود پر ذوق و شوق قدیمم که آرزوی فقط یک لحظه لمسش را داشته می سوزد..