I am me. There's no cure for that...
1.
حالم ادامه دار بود. نمی دانم چند هفته بود که همانطور بغض آلود بودم و حتی خوشحال کننده ترین چیزها هم زورشان به گره ی ابروهایم نمیرسید. گفتم سفر میکنم. بناها را می بینم. و دشت ها و کوه ها و روستاها را، و شگفت زده می شوم. خوب میشوم. و فراموش میکنم. فراموش می کنم؟ شاید در بهترین حالت فقط کمی لبخند بزنم...
2.
وارد روستا که شدیم حسابی توی ذوقم خورد. انتظار یک روستای زیبا و قدیمی و پر از روح را داشتم، اما چیزی که میدیدم یک مکان صرفا توریستی و صنعتی بود با دیوارهایی که به جای کاهگل با رنگ قرمز پوشیده شده بودند، و حسابی هم شلوغ. فکر کردم چقدر اینجا را دوست ندارم. هوا سنگین بود. میان آدمها راه می رفتم و حس می کردم که به همه چیز تک تکشان حسودی ام میشود. ایراد گرفتن از درودیوار روستا و آدم ها بهانه بود، دلم می خواست همانجا روی زمین بنشینم و زار بزنم...
سربالایی در آن هوای گرم کابوس بود. حس خفگی و له شدن داشتم. با هر زور و ضربی که شده خودم را کشاندم و بردم و روی تخت سنگی نشاندم، بقیه هم کنار من ایستادند به مشورت راجع به شام. مامان گفت چند لقمه کتلت داریم و می توانیم جای خنک و خوش منظره ای پیدا کنیم و همانجا کتلت ها را بزنیم بر بدن. من با بی حوصلگی گفتم برایم فرقی ندارد کجا برویم؛ وسط جنگل، ته دره یا روی پشت بام. چند لحظه ای به هم نگاه کردند و گفتند پشت بام! چه پیشنهاد خوبی!
3.
بابا زیر ماه شب دوم شوال نماز می خواند. به جز صدای او و جیرجیرکها و صداهای موهوم شهر که کم کم به خاموشی می رفت، فقط صدای باد بود. باد بی سوز و ملس بود، روی صورتم که حس کردم نور زرد خیابان سمت راست، نور قرمز هتل روبرو و سایه ی سیاه شب رویش پرچم آلمان ساخته اند، آرام کشیده می شد و میرفت. وقتی بندوبساطمان را به پشت بام آوردیم، فکر کردم که قرار است چند ساعتی زیر آسمان روستا ستاره ها را تماشا کنم، اما مه حتی کوهها و تپه ها و قلعه ی تاریخی روی تپه را هم تار کرده بود. این ماه نازک و ستاره ی قطبی هم خیلی زورشان زیاد بوده که توانسته بودند خودی بنمایانند.
خنکی نرم باد، صدای جیرجیرکها، ماه نو و کوه مه گرفته در یک لحظه با من در زمان متوقف شدند و حس کردم نفسم از اینهمه زیبایی بالا نمی آید. حس عجیبی بود، کمی شبیه آن حسی که هنگام نوازش گلبرگهای آن گل سفید عجیب داشتم و کاملا در تضاد با حس خفگی و تنفر وسط بازارچه. دمنوش نعنا فلفلی را توی دستهایم گفتم تا کمی انگشتانم را گرم کند، با اینکه دلم نمی آمد زحمات باد که اینهمه دورم چرخیده و دلبری کرده را تباه کنم. کمی از محتویات لیوان خوردم و به آن لحظه ی خاص فکر کردم. و به اینکه از این لحظه ها در زندگی ام زیاد است. مثل صبح که روی تخت دراز کشیده بودم و پشت ساق دستم روی پیشانی ام بود، پرده کنار گوش چپم وول میخورد و از لابلایش باد خنک دلپذیری به گونه ام میخورد. قبلا حتی این چیزها هم حالم را خوب می کرد. اما بعضی اوقات این داروها دیگر اثر ندارند. دیگر نمی توانی خودت را گول بزنی. نمی توانی چیزهای کوچک را برای خودت بولد کنی و از آنها احساس خوشبختی عصاره گیری کنی. وقتی حالت بد است، یعنی بد است . باید قبولش کنی. زمان بدَهی که بگذرد یا اگر می توانی برایش کاری کنی. خود گول زنی و فرار کردن فقط حواس آدم را پرت می کند و یک کاغذ روی صورت مساله می گذارد. آنجا که با یک قضیه، یک مشکل، یک حرف و حتی یک نگاه، باد می زند و آن کاغذ کنار می رود، صورت مساله قویتر و گزنده تر از قبل جلویت ظاهر می شود و باز باید بین فرار کردن یا مبارزه یکی را انتخاب کنی. و فکر کردم، شادی و حالخوبشدگی واقعی وقتی است که من یاد بگیرم می توانم از مشکلاتم سپر بسازم، سپری که اول از همه بتواند من را از ضربات خودم به خودم محافظت کند...