یکی دو سالم بود که تب شدیدی کردم. والدین و اطرافیان برای پایین آمدن و قطع شدنش هرکاری کردند اما من کاملا درحالت مرگ بودم. بعد آنطور که افسانه ها می گویند، به خاطر یک نذر یا هر دلیل دیگری زنده ماندم؛ اما تا الان که ربع قرن از عمرم میگذرد، هرگز دوباره دوچار تب نشدم و این خودش شبیه معجزه است.
از زمانی که این داستان را شنیدم، همیشه به این فکر کردم که شاید زنده ماندنم در آن شب بارانی دلیلی داشته، و قرار است در یک زمانی و مکانی، کاری انجام شود که فقط من قادر به آن هستم. شاید حفره ای در دنیا فقط به دست من پر می شود و شاید یک اتفاق _هرچند کوچک و مثلا در حد لبخند زدن به یک رهگذر خسته_ را من رقم بزنم و اتفاقات بزرگ دیگری در پی آن به وقوع بپیوندند.
من تا به امروز (از نظر خودم) هیچ کار بزرگ و تاثیر گذاری برای کسی انجام نداده ام. جان کسی را نجات نداده ام و چیزی کشف نکرده ام و هیچ کاری انجام نداده ام که خدمت به بشریت محسوب شود؛ از وقتی خودم را شناختم بابتش عذاب وجدان داشته ام اما امیدوارم روزی این اتفاق بیوفتد. امیدوارم بلاخره روزی برسد که فکر کنم "پس این می تواند دلیل خوبی برای زنده ماندنم باشد." که از بودنم خوشحال باشم و فکر کنم خب، ارزش کمی بیشتر روی زمین ماندن را داشت. کاش آن روز واقعا وجود داشته باشد...
پست قبلی :از آن شب بارانی