داشت از عشق بی شائبه اش به باقالی و بلال می گفت و دنبال گوشی اش می گشت. چند دقیقه پیش صدای دلنگ دلنگ اس ام اسش بلند شده بود و پسرش را فرستاده بود که برود و کیفش را بیاورد. پسرک مثل همیشه به آنی رفته و برگشته و جایزه خواسته بود و گونه ی چپش محکم بوسیده شده بود.
بلاخره گوشی که روزی طوسی رنگ بود و حالا تقریبا سیاه شده بود پیدا شد و او با لبخند بزرگی که همچنان از قضیه ی باقالی و بلال روی لب داشت قفلش را باز کرد، اما ثانیه ای بعد لبخند روی لبش ماسید و با رنگ پریده سعی کرد به کسی زنگ بزند. من که شستم خبردار شده بود پسرک را به بهانه ی نوشتن مشق به اتاق بردم تا صدای گریه ی مادرش را نشنود، و چندساعتی با هر حربه ای که می توانستم سرگرمش کردم تا متوجه نبودش نشود. کمی دیکته نوشت و برایش زیر هر صفحه از دفترش چیزی کشیدم، یک تانک کشیدم و یک جوانه ی کوچک و ریزعلی خواجوی را، که مشعل به دست داشت تلاش می کرد جلوی قطار را بگیرد و نمی دانم چرا یک لباس سفید هم به تن داشت. به پسرک گفتم زمان ما ریزعلی خواجوی واقعا لباسش را آتش زده بود؛ و به این فکر کردم که چطور می شود بعضی واقعیات را صاف و پوست کنده به یک بچه توضیح داد. او چیزی از حرفم نفهمید و پرسید قطارها چه رنگی اند.
فردای آن روز،پسرک به شکم روی زمین دراز کشیده بود و سرش را کرده بود توی قبر؛ و به هیچکدام از هشدار ها و تهدید ها هم واکنشی نشان نمی داد. برادر کوچکش هم به پیروی از او کنار قبر چمباتمه زده بود و داشت حجم سفیدی را نگاه می کرد که می گفتند پدربزرگش است. چندتن از جماعت عزادار سعی کردند بچه ها را از کنار قبر دور کنند، اما بعد از جیغ و مقاومت آنها، به حال خود رهایشان کردند. پسرها گفته بودند که می خواهند در تونلی را که آدمهای سفید پوش شبها باز می کنند و از راه آن به مجالسی که مخصوص سفیدپوشهاست می روند را ببینند. و بعد پسرک داد زده بود: بابا بزرگ، به خاله بگو دفعه ی آخری که برایش قرص بردم جایزه ام را فراموش کرد...
این روزها خسته کننده اند. دلم می خواهد برای هر کار کوچکی نق بزنم و انجامش ندهم، و حتی دفترم هم نمی تواند به دادم برسد.
اما شبها که به گچکاری و لامپ سقف نگاه می کنم، جمله ای توی سرم می چرخد:
«هر چه را که دوست داری بدست آور وگرنه مجبور میشوی هر چه را که بدست میآوردی دوست داشته باشی...»
لعنت به آدمهایی که حرفشان را نصفه رها می کنند. کارشان را نصفه رها می کنند. می دانی که چه می گویم؟
خوب است... من هم بروم با این آهنگ دیوانه شوم...
قرار است فردا به باشگاه برگردم.
بعد از یک سال و اندی، و دقیقا همان جایی که از درودیوارش و آدمهایش و پله هایش و حتی مهتابی های سقفش متنفرم. و فقط به این خاطر که صاحبش یک خانم دکتر فیزیوتراپ است و برنامه ی کشکی به آدم نمی دهد مجبورم به آنجا بروم. چون من شبیه یک اسکای اسکرپر هستم که فونداسیون هایش نیلینگ ندارد و هر چندوقت یکبار یکجایش نشست می کند یا آرماتور هایش کجوکوله می شوند و جوش خاموتش از جا در می رود و بعد راه می افتد در سطح شهر و اشک ریزان و بر سر زنان در به در دنبال یکجایی می گردد که تعمیرش کنند.
مورد آخر همین چند ماه پیش که نزدیک یک میلیون پیاده شدم تا آن خانم مو بلوندِ همیشه تلفن در دست بیاید و به زانویم برق وصل کند و بگوید: حالا خم... حالا راست...
و من یاد قر کمر های خردادیان بیوفتم و صدایش توی سرم تکرار شود حالا یک دو سه، حالا یک دو سه! و خنده ام بگیرد. و خانم مو بلوند تلفن به دست چپ چپ نگاهم کند و بعد پرده را کنار بزند و برود سراغ آن خانمی که رمز کارت بانکی اش 2885 است.
من آن خانم را هرگز ندیدم. اما رمز کارتش را می دانم و اینکه در اتاق خواب سمت چپ خانه اش یک کمد عتیقه و در اتاق نشیمنش یک گرامافون دارد و دختر بزرگش آمریکا و دختر کوچکش سوئد زندگی می کنند و سرایداری دارد به نام اصغر. و این اصغر جدیدا خیلی مشکوک شده و روزهای سه شنبه از صبح غیبش می زند و زمانی که برمیگردد به تمام سوالات جواب سربالا می دهد.
اوه.. الان یادم آمد که فراموش کرده ام کفشهایم را برای باشگاه تمیز کنم. موهایم را کوتاه نکردم و بطری آبم را هم رژیم غاصب داداشه تصاحب کرده و از پای درآورده است. دوش هم که نگرفته ام، و همه می دانند که من بدون دوش گرفتن پایم را از خانه بیرون نمی گذارم. اصلا مگر آدمیزاد یکشنبه ها باشگاه می رود؟ از قدیم گفته اند: sunday, funday. و همچنین گفته اند: باشگاه؟ از شنبه.
بعد آدم رختخوابش را ول کند و برود آنجایی که از درودیوارش و آدمهایش و پله هایش و حتی مهتابی های سقفش متنفر است؟ آی دونت تینک سو. پس همانطور تن لش وار ته خانه می ماند و مثل آن آسمان خراش که فونداسیون هایش نیلینگ ندارد، هر چندوقت یکبار یکجایش نشست می کند یا آرماتور هایش کجوکوله می شوند و جوش خاموتش از جا در می رود و بعد راه می افتد در سطح شهر و اشک ریزان و بر سر زنان در به در دنبال یکجایی می گردد که تعمیرش کنند.
حتی حاضرم شرط ببندم که اصغر هم بیشتر از من برای خودش ارزش قائل است و آن سه شنبه هایی که خانم 2885 را می پیچاند، می رود باشگاه محلشان دمبل می زند و به چند داداچ متذکر می شود که دارند اچتباه می زنند.
مرد بلاخره یک جایی پیدایش می شود. یا توی قاب عکس، یا قاب پنجره، یا جلد دفتر، روی دسکتاپ کامپیوتر، و حتی توی آینه. اما هیچوقت جرات نمی کند جلوتر بیاید و واقعی باشد. همیشه توی قاب است. و همیشه چشم می گرداند و چیزی را پیدا می کند که از او فرمان ببرد..
نوه های اول هر خانواده، وظیفه ی سنگینی بر دوششان است مبنی بر انتخاب اسمی که با آن پدر بزرگ و مادر بزرگ را صدا می زنند.
البته این اسامی معمولا توسط والدین بچه انتخاب می شود، و بسته به فرهنگ و خلاقیت افراد ممکن است یک اسم جدید یا اسمی باشد که خودشان برای صدا زدن والدین والدینشان و کلا اجدادشان از آن استفاده می کردند. معمولا بچه ها مادربزرگهایشان را با ننه جون، مادرجون، مامان جون، مادر، مامانجی و پدر بزرگها را با مذکر نمودن همین اسمها صدا می زنند، و از آنجایی که من از هر دو طرف نوه ی دومم، با خیال راحت راه دختر خاله و پسر عمه را گرفتم و با اسمهایی که والدینشان با مشقت انتخاب کرده بودند حالش را بردم. مخصوصا انتخاب "مامانی" برای مادربزرگ مادری، واقعا برازنده است.
اما مثلا قوم مادری من، مادر بزرگ مادری شان را ننه دایی (خدایش بیامرزد) صدا می زدند که من هیچوقت نفهمیدم یعنی چه. خودشان هم نمی دانند. حتی یکبار هم از خودش پرسیدم اما به یاد نمی آورد که چه کسی اولین بار این اسم را رویش گذاشته. احتمالا دسته گل آقا مجتبی، پسر بزرگِ خاله ی بزرگِ قوم است که حالا خودش هم چندوقتی است پدر بزرگ شده.
مادر بزرگ پدری شان هم بیبی نامی بود که وقتی من خیلی کوچک بودم از دنیا رفت و تنها چیزی که از او یادم است عینک ته استکانی اش است و اینکه همیشه روی تشک یا لحاف چندلا می نشست و عصایش را هم زیر همان تشک می گذاشت. و اینکه فردای روزی که فوت کرد من روی پله های زیرزمین خانه اش نشسته بودم و مادرم برایم آبگوشت مرغ آورد.
اما توصیفی که با به زبان آوردن بیبی توی ذهنم می آید با بیبی مادرم خیلی فرق دارد. بیبی برای من شبیه رقیه چهره آزاد در فیلم مادر است. مادربزرگهایم هر دو فوق العاده اند اما دلم می خواست یک مادر بزرگ دیگر داشتم و او بی بی من می شد. گاهی به سرم می زند بروم و در خانه های سالمندان دنبال یک بیبی گمشده بگردم. شاید یک روز بروم. دلم می خواهد بروم. کاش بروم. همین روزها...
خدایا، مرا آنقدر پول ده که مجبور به انتخاب بین دو مورد از هیچ چیز نباشم.
انتخاب کیلز می.
نام سرخپوستی در این لحظه: همیشه پشیمان از انتخاب فعلی -_-