بیبی
نوه های اول هر خانواده، وظیفه ی سنگینی بر دوششان است مبنی بر انتخاب اسمی که با آن پدر بزرگ و مادر بزرگ را صدا می زنند.
البته این اسامی معمولا توسط والدین بچه انتخاب می شود، و بسته به فرهنگ و خلاقیت افراد ممکن است یک اسم جدید یا اسمی باشد که خودشان برای صدا زدن والدین والدینشان و کلا اجدادشان از آن استفاده می کردند. معمولا بچه ها مادربزرگهایشان را با ننه جون، مادرجون، مامان جون، مادر، مامانجی و پدر بزرگها را با مذکر نمودن همین اسمها صدا می زنند، و از آنجایی که من از هر دو طرف نوه ی دومم، با خیال راحت راه دختر خاله و پسر عمه را گرفتم و با اسمهایی که والدینشان با مشقت انتخاب کرده بودند حالش را بردم. مخصوصا انتخاب "مامانی" برای مادربزرگ مادری، واقعا برازنده است.
اما مثلا قوم مادری من، مادر بزرگ مادری شان را ننه دایی (خدایش بیامرزد) صدا می زدند که من هیچوقت نفهمیدم یعنی چه. خودشان هم نمی دانند. حتی یکبار هم از خودش پرسیدم اما به یاد نمی آورد که چه کسی اولین بار این اسم را رویش گذاشته. احتمالا دسته گل آقا مجتبی، پسر بزرگِ خاله ی بزرگِ قوم است که حالا خودش هم چندوقتی است پدر بزرگ شده.
مادر بزرگ پدری شان هم بیبی نامی بود که وقتی من خیلی کوچک بودم از دنیا رفت و تنها چیزی که از او یادم است عینک ته استکانی اش است و اینکه همیشه روی تشک یا لحاف چندلا می نشست و عصایش را هم زیر همان تشک می گذاشت. و اینکه فردای روزی که فوت کرد من روی پله های زیرزمین خانه اش نشسته بودم و مادرم برایم آبگوشت مرغ آورد.
اما توصیفی که با به زبان آوردن بیبی توی ذهنم می آید با بیبی مادرم خیلی فرق دارد. بیبی برای من شبیه رقیه چهره آزاد در فیلم مادر است. مادربزرگهایم هر دو فوق العاده اند اما دلم می خواست یک مادر بزرگ دیگر داشتم و او بی بی من می شد. گاهی به سرم می زند بروم و در خانه های سالمندان دنبال یک بیبی گمشده بگردم. شاید یک روز بروم. دلم می خواهد بروم. کاش بروم. همین روزها...