چند روزی است که درگیر پیدا کردن اسم برای پیج کارهای دستی هستم و در این راستا، از چند تن از دوستانی که با دنیاهای فانتزی آشنایی دارند کمک خواستم، یکی از دوستان اسمی گفت که اشارهای به دلتورا داشت و من پرت شدم به 12،13 سال پیش...
راهنمایی که بودم، مدرسهمان کتابخانهی درست حسابی نداشت. تعدادمان خیلی کم بود و بچهها خیلی از کتابخوانی استقبال نمیکردند، بنابراین مدرسه لزومی نمیدید کتابها را تقویت کند یا کسی را به عنوان مسئول استخدام کند، یا حتی جایی را به آن اختصاص بدهد و کتابخانهی ما، محدود میشد به یک قفسهی سرتاسری در یکی از دیوارهای نمازخانه، که بیشتر کتابهایش را هم کتب مذهبی تشکیل میدادند. درِ همان اتاق هم عموماً قفل بود چون بچهها به نماز خواندن هم تمایل نداشتند و اگر کسی میخواست نماز بخواند، باید کلید را از خانم ناظم میگرفت و بعد از تمام شدن کارش، آن را بر میگرداند.
در مورد کتابها چیزی نمیگفتند، چند بار خواستم بپرسم که میتوانم از آنها استفاده کنم؟ اما راستش حس استرسی که کش رفتن کتاب و بیوقفه خواندن و تمام کردن آن طی یکی دو روز به من میداد را دوست داشتم و نمیخواستم با یک اجازه، آن را از دست بدهم. یکی از کتابهایی که از آن زیرزمین کش رفتم و با ولع خواندم، سه گانهی "در جستجوی دلتورا" بود. اوایل که هنوز بردن کتابها به ذهنم نرسیده بود یا شاید جراتش را نداشتم، هر روز در همان ساعت نماز که وقت بود، چند صفحه از کتاب را میخواندم و دوباره فردا...
یک چشمم به صفحات کتاب بود و یک چشمم به پنجرهی کوچک زیرزمین، که یک نفر بیهوا نیاید و مچم را بگیرد. فکرش را بکنید. آدم یاد قرون وسطی میافتد که کتاب خوندن جرم بود و آدمها باید در پستوهای خانهشان کتاب میخواندند. گاهی اوقات در حین کتاب خواندن، تخیلم به کار میافتاد و خودم را در آن دوره و شرایط تصور میکردم، در حالی که کتاب به دست، در زیرزمین تاریک و نمور خانهام می لرزیدم و با انگشتان سرد و لرزان، کتاب را ورق میزدم. بعد ناگهان چند تن از ماموران حکومتی نا غافل به خانهام حمله میکردند و بعد از کشف زیرزمین و کتابخانهی مخفیام، من را کشان کشان نزد پادشاه میبردند و او در آستانه ی اعدام کردنم، نظرش عوض میشد و یک شغل سخت به من واگذار میکرد. مثلاً باید تمام بخاریها و کورهها و اجاقها را تمیز میکردم یا نظافت اسطبل را به عهدهام میگذاشتند. صبح تا شب سخت کار میکردم و یک غذای بخور و نمیری جلویم میگذاشتند که معمولا ته ماندهی غذاهای وعدهی قبل بود و کلی پشه و مگس رویش نشسته بود. در اینجا عموماً با احساس تهوع یا صدای پا به خودم میآمدم و یادم میافتاد که نیم ساعت است اینجا نشستهام و احتمالا کلاسم هم شروع شده است.
وقتهایی که زینب هم همراه من برای نماز خواندن به زیرزمین میآمد را دوست نداشتم. نمیتوانستم خیالبافی کنم چون مادرم همیشه میگفت وقتی در حال خیالبافی هستی، دهانت باز میماند و شبیه دیوانهها میشوی؛ و خب اصلاً دلم نمیخواست زینب من را در آن حالات ببیند. و اینکه معمولاً کارمان به حرف زدن میکشید و دیگر کتاب هم نمیشد خواند.
یکبار در میان تخیلاتم، دختری را خلق کرده بودم که به جای خون، در رگهایش طلا جاری بود. نامادریاش هر روز به بهانهای او را کتک میزد و زخمی میکرد تا کمی طلا جمع کند و به مرور، به ثروتمندترین آدم شهر تبدیل شد. در حالی که دخترک روز به روز ضعیفتر میشد. دختر از عادی نبودنش خبر نداشت، تا اینکه یک روز در میدان شهر زمین خورد و زمانی که از جایش بلند شد، مردم دور او جمع شدند و با شگفتی، آرنج و گونهی زراندود او را بررسی کردند. دخترک فردای آن روز پیش جادوگر شهر رفت و از او خواست چیزی به او بدهد تا مانند بقیه شود. به محض اینکه دخترک معجون را سرکشید، نه تنها طلای درون رگهایش، بلکه تمام طلاهایی که نامادریاش انبار کرده بود، گردنبند و انگشتر و هرچیزی که از آن طلا ساخته شده بود مبدل به خون شد، خونی که هیچ چیزی نمیتوانست آن را پاک کند.
دخترک به خانه رفت، اما زیاد دوام نیاورد و روز بعد جان سپرد. نامادری ماند و دستهایی که تا ابد به خون دخترک آلوده شده بود...
این داستان را هرگز جایی ننوشتم، اصلا نمیدانم چطور یادم آمد. تنها چیزی که از آن به خاطر داشتم این بود که مدت زیادی به دنبال اسم برای داستان بودم که اسم مناسبی پیدا نکردم و داستان هم کمکم فراموش شد. این مورد یکی از نمونه های بارز این است که من حتی از دوران طفولیت هم همواره مشکل انتخاب اسم داشتم و اینکه چرا به نظرم نرسید که آن دختر، میتوانست از اهالی خورشید باشد (چیزی شبیه داستان پرنسس کاگویا) و آن را پرورش بدهم؟
بله بچهها. به این دلیل که در همان مرحلهی انتخاب اسم ماندم و مردم. مثل همیشه، گیر کردن در فرع موضوع و جزئیات.
کاش آن جادوگر چیزی هم برای من داشت، کاش حداقل این بار را تسلیم فرعیات نشوم..