پ.ن 2:: یک جوالدوز به خودم..
-بیا... یه نامه ی سنگی
-نامه ی سنگی؟
-...تو روزگاران قدیم، قبل از اینکه بشر خط رو اختراع کنه...اونها دنبال سنگی می گشتند که شبیه احساس اونها باشه، و بعد اون رو می دادند به یکی دیگه. اون آدمی که این سنگ رو دریافت می کرد، از روی وزن این سنگ و از روی خط و خطوط روی اون سنگ، احساس اون شخص رو متوجه می شد. مثلاً سنگ هایی که صاف بودند، یعنی اینکه فرستنده سنگ، دغدغه ی خاطری نداره. سنگ خشن و زبر یعنی اینکه اون نگرانه...
-ممنونم
-تو چی احساس کردی؟
-این یک رازه..
کاش یک روز می رسید که قبل از پدر یا مادر شدن هرکسی، از او یک تعهد پر و پیمان می گرفتند.
و از شرایطش هم مثلا یکی این میبود که بچه اش را هرطور که هست بپذیرد، و اگر بچه ماشینی برای برآوردن آرزوهای سرکوب شده ش خودش نشد، یا مثلا راهی را انتخاب نکرد که مایه ی فخر اجدادش باشد، او را از خودش نراند و مثل یک بازنده با او رفتار نکند.
کاش آدمها بفهمند بچه هدیه است. قدرش را بدانند.
کاش او هم بچه هایش را دوست داشت...
-اونجا سرده؟
-اوهوم... داره برف میاد. اونجا چی؟
- اینجا فقط شبا سرده.
- اینجام شبا سردتره. حتی از قبل اینکه برف بیاد. فک میکنم... دقیقا از همون شبی که تو رفتی...