...Is he dark enough to see your light
پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ
اولین چیزی که امروز بعد از باز کردن چشمانم دیدم، ساق دستم بود که کنار سرم روی بالش افتاده بود. آرام و بی حرکت.
کمی جابجا شدم، انگشت سبابه ی دست دیگرم را رویش کشیدم و به چین خوردن پوستش نگاه کردم. این کار را وقتی که یک دختربچه بودم زیاد انجام می دادم. تقریبا هروقتی که تنها بودم و حوصله ام از عروسکهایم سر می رفت، رگهای دستم را دنبال می کردم و خیال می کردم که رودخانه اند. یک جاهایی پررنگ می شدند و یک جاهایی کمرنگ، یا چند شعبه می شدند و به هم می رسیدند و از یک جایی به بعد، همه باهم محو می شدند.
به اشکهای دیشبم فکر کردم که هرچقدر تلاش کردم، هر چقدر فحش و نفرین بارشان کردم نتوانستم جلویشان را بگیرم. چندتا چندتا قل می خوردند روی صورتم، تا وقتی که چشمانم سنگین شد. خودم سنگین شدم. مثل سنگی که توی رودخانه می افتد و به ته آب می رود و آنقدر آنجا می ماند تا یک موج بزرگی بیاید و تکانش بدهد، یا که یک روزی یک نفر برش دارد و روی سطح صاف رودخانه پروازش بدهد. اما من منتظر یک موج یا یک نفر نیستم. منتظر هیچکس نیستم. من مثل میسینگ پیس عمو شلبی آنقدر قل می خورم تا گوشه هایم صاف شوند، چون می دانم که قرار نیست چیزی یا کسی بیاید. بعد به هزاران سنگ کوچک تبدیل می شوم که در رودخانه ام می چرخند، آنقدر می روند که به چشمانم برسند و از آنجا سر می خورند روی گونه هایم و من نمی توانم جلویشان را بگیرم. شاید هم نمی خواهم که بگیرم.
انگشت سبابه ام را روی ساق دستم می کشم و به چین خوردن پوست جوانش نگاه می کنم. چقدر شگفت انگیز است. چقدر بزرگ شدن شگفت انگیز است و جوان بودن شگفت انگیز تر. و چقدر کوتاه...
به خانمی از همکلاسی های خیاطی ام فکر کردم که می گفت موهای سپیدش را دوست دارد. او سی و پنج سالش بود و چهارتار موی سپید داشت. خوشحال بود که سنش دارد بالا می رود. می گفت میانسالی و پیری عزیز است. عین آرامش است.
من بیست و پنج سالم است و یک موی سپید دارم. آن تار مویی که وقتی کشفش کردم نفسم حبس شد. ترسیدم. ترسیدم از اینکه پیر شوم و همچنان بی آرامش. همچنان بی قرار، و دیوانه...
۹۵/۰۹/۱۱