و دلم میخواهد از یکی از کارهای مورد علاقهام بنویسم.
شستن تخم مرغ.
لمس آن حجم بیضی بین انگشتانم، و فکر اینکه این میتوانسته آغاز یک زندگی باشد. یک تودهی قبل از بیگبنگ. تمام این 20- 30 تا تخم مرغ میتوانستند یک زندگی باشند و حالا ما این زندگیها را درون غذاهایمان میریزیم یا همانطور خالی با نان میخوریم. و تازه رویمان هم میشود که بعد از بلعیدن یک زندگی، به این فکر کنیم که چقدر همه چیز مسخره است.
واقعا چطور میتوانیم چیزی را که جانش به خاطر ما گرفته شده بخوریم و بیمصرف باشیم؟ چطور این حق را به خودمان میدهیم؟ یعنی به نظر من این یک احساس مسئولیتی ایجاد می کند که حتی در حد تفکر، حواسمان باشد. حالا میخواهد یک گیاه باشد یا یک حیوان؛ ما آن را خوردهایم پس باید یک حرکتی انجام بدهیم که گرفتن زندگیاش بیهوده نبودهباشد. چون به هرحال شاهیهای سبزی خوردن هم یک نقش کوچکی در تصویهی هوا و خاک داشتهاند.