ساعتی از ساعات صبح بود، سنگفرشهای پیاده روی بین خیابان و رودخانه زیر پایم سر می خوردند و من مقصدم را می دیدم که فریم به فریم نزدیکتر می شود.
به این فکر کردم که این مقصد تا چند وقت مقصدم می ماند؟ تخمین زدن زمان برای من خیلی کار سختی نیست. من آدمِ ماندن در هیچ جا نیستم. اصلا یکجا بند شدن در خون من نیست، و انگار اگر بیشتر از یک مدتی یکجا بمانم یک چیزی مثل خوره به جانم می افتد و کم کم به ذرات وجودی ام تجزیه می شوم. خواه ماندن در یک مکان باشد، یا در یک زندگی، یا هر چیز دیگر. حتی ماندن زیر نگاه آدمها و مورد توجه بودن. انگار چیزهایی در این دنیا وجود دارند که با فرو کردن چنگک هایشان توی پای آدم می خواهند بماند و هوای آنها را استنشاق کند.
هروقت از این حرفها می زنم به یاد سخنرانی جولز و جواب وینسنت در اواخر فیلم پالپ فیکشن می افتم و خنده ام میگیرد. شاید یک وینسنتی باید پیدا شود که توی گوش من هم بزند و برایم توضیح بدهد که چرا باید ماند. کاش...
ساعت همچنان 8 صبح است و خانم نینیا پاستوری توی گوشم آهنگ محبوبم را می خواند: وقتی هیچکس من را نمی بیند، میتوانم باشم یا نباشم.
می توانم..؟
Niña Pastori _Cuando Nadie Me Ve ♫
ترجمه