پریزماتیک
يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ
قیمه ی داخل بشقاب را کاملا مخلوط کرد و با لبخند گفت: حالا شد قیمه نثار!
قیافه ی شاد و مهربانش هیچ شباهتی به قیافه ی عصبانی یک ساعت بعدش نداشت. همان یک ساعت بعد کذایی. از همان یک ساعت بعدهایی که ازشان متنفرم و اثراتشان و ترکش هایشان تا چند وقت باقی می ماند. تا چند هفته. تا چند ماه. حتی تا یک عمر...
و من چه کار کردم؟
یک بطری یک و نیم لیتری آب معدنی را پر آب کردم و با خودم توی اتاق بردم. بعد با خودم فکر کردم چه کار می توانم با آن بکنم. روی سرم خالی کنم؟ کل محتویاتش را سر بکشم؟ از پنجره پرتابش کنم و از صدای ترکیدنش لذت ببرم؟
اما هیچکدام از آن کارها را نکردم.
صرفا آن را روی میز گذاشتم و به شکست نور در حلقه های روی آب نگاه کردم. و به شکست نور روی انحناهای بطری، و شکست نور در بر آمدگی کف بطری.... راستی نور چه حسی دارد از اینهمه شکست؟ چرا تسلیم نمی شود؟ چرا کم نمی آورد؟ چرا نمی رود خودش را گم و گور کند؟
در بطری را باز کردم و یک قطره آب روی یک تکه کاغذ ریختم و شروع کردم به تکان دادن کاغذ. از آن بازی های دوره ی دبستانی که آب نباید ساکن بماند یا بیرون بریزد. نور چه حسی دارد از آنهمه شکست؟ هیچی!
نور انقدر بزرگ و عظیم است که شکست یک قسمتش در یک نمی دانم کجا، به هیچ جایش نیست. و حتی با اینهمه شکست، آنقدر مهم است که در ادوار مختلف عده ی زیادی دانشمند و فلان مثل پاپاراتسی ها بر سرش ریخته اند که رازهایش را کشف کنند.
شکست آنقدرها هم بد نیست، بستگی به این دارد که در درون آدم چه اتفاقاتی بیوفتد. که خودش حس شکست داشته باشد یا نه. آن وقت است که یک اتفاق کوچک می تواند او را از پا دربیاورد یا که یک بدبیاری اساسی هم از جا تکانش ندهد...
۹۵/۰۸/۰۲