دشمن عزیز
هوای موذی پاییز در این وقت سال، یکی از دشمنان وفادار من است که هیچ وقت جا نمی زند. کوتاه هم نمی آید. طوری است که نه می شود تحملش کرد و نه آنقدر سرد است که برایمان شوفاژ و بخاری روشن کنند.
البته برای من هست. برای من که صاحب سردترین اتاق خانه هستم. هر روز صبح با دست و پاهایی به سردی یک تکه یخ از زیر پتو بیرون می آیم و خودم را به نزدیک ترین آدم خانه می چسبانم و گرمای دست و پایش را می دزدم، بعد او یک نگاه به تیشرت نازک خودش میکند و یک نگاه به لباس ضخیم من، و حرفهای تمسخر آمیزی میزند. مثل دیشب که وقتی موضوع روشن کردن وسایل گرمایشی را مطرح کردم، با غشغش طولانی خنده مواجه شدم. بعد فکر کردم که اگر من اختیار دار بودم دقیقا از شبِ 31 شهریور، تمام وسایل گرمایشی را راه اندازی می کردم که به این وضع مزخرف دچار نشوم.
از همه بدتر وقتهایی است که باید دستم را زیر شیر آب ببرم. یک جورهایی مورمورم می شود. و عادت مزخرفی دارم مبنی بر اینکه هر ظرفی که بر میدارم را باید یکبار تمیز بشویم، وگرنه اصلا به دلم نمی چسبد. چون ممکن است آن را سکینه شسته باشد یا امیر. سکینه ماشین ظرفشوییمان است و امیر برادرم، و هردو در کثیف شستن ظروف سوابق درخشانی دارند.
اما این وقت ها، بیشتر یکی از شبهای ارائه ی پروژه
توی فکرم می آید. همان شب سردی که هیچ لباس و وسیلهی گرمایشی توان گرم کردنم را
نداشت و در عین حال باید تا صبح ماکت لعنتی ام را هم به سر انجام می رساندم و وقت
زیادی نمانده بود. به سرم زد مقداری کاغذ باطله و روزنامه را توی سینی بریزم
و وسط اتاق آتش بزنم شاید کمی هوا بگیرد، که از ترس ریختن خاکستر روی کارم انجامش
ندادم و چقدر بعدتر به این نقشه ی ابلهانه ام خندیدم.
اما می دانی خوبی اش چیست؟
شبهای نیمه ی دوم سال، بوی ملسی می دهند. بوی ابر نمدار، حتی اگر برف و بارانی در کار نباشد. آدم دلش می خواهد به خودش پتو بپیچد، تا کمر از پنجره بیرون برود و بوی شب را تا ته ریه هایش بالا بکشد. مخصوصا پنجره ی مهربان آشپزخانه که بر خلاف اتاقم،حواسش هست تا بادهای سرد و موذی که مغز استخوان آدم را هدف می گیرند این سمتی نیایند. می شود آنجا نشست و با دشمن وفادار قدیمی چای خورد، و لمس سرانگشتانش را روی نوک بینی و گونه ها حس کرد..