طلیعه
در کشوی سمت چپ میز آینهام، یک جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز هست که تولد ۱۶ سالگیام هدیه گرفتم.
هدیه دهنده، طلیعه هم کلاسی اول دبیرستانم بود که تا اواسط سال دلم میخواست با او دوست شوم چون تنها کسی بود که در آن مدرسهٔ کپکزده و منافق خیز، علایقش شبیه به من بود.
منافقخیز از این جهت که دربین شاگردان آن مدرسه، افراد خیلی کمی پیدا میشدند که خود واقعیشان بودند، و عدهٔ زیادی سرتاپا تظاهر بودند و سعی در این داشتند که پتهٔ همدیگر را روی آب بریزند. مدرسهٔ ما مذهبی و چادر اجباری بود، و عدهای بدون اینکه عقایدشان همسوی مدرسه باشد و صرفا به خاطر سطح علمی مدرسه ثبت نام کرده بودند و هر روز صبح درحال تا کردن چادرشان، از پارتی شب قبل تعریف میکردند. مخاطبینشان، عموما جلوی رویشان این صحبتها را همراهی میکردند و از دوستپسرها و دوردورهای واقعی یا تخیلیشان میگفتند، اما تا فردای آن روز، تمام آن صحبتها توسط همان «رفقا» به مدیر و ناظم گزارش داده میشد و خلاصه اتمسفر مدرسه، پر از دورویی و بیاعتمادی واختناق بود.
در این بین، طلیعه از معدود آدمهایی بود که خودش بود. مذهبی نبود، اما کاری هم به کسی نداشت و نه بلف میزد و نه سعی در تحت تاثیر قرار دادن کسی داشت. عشق فیلم بود و به طور کلی از شخصیت جالبش خوشم میآمد. دلم میخواست اتفاقی بیوفتد که بتوانم با او دوست شوم، چون من از آن آدمهای نامرئی بودم که نه کاری به کسی داشتم نه صدایی ایجاد میکردم و نه حتی پیشنهادی به کسی میدادم، در واقع اگر کسی به سمت من نمیآمد، شاید در تمام طول سال تحصیلی، یک جمله هم بینمان رد و بدل نمیشد.
نمیدانم چه شد، اما آن اتفاقی که منتظرش بودم، افتاد و دیالوگهای بینمان هر روز بیشتر میشد. همه را، از جمله مرا به فامیلی صدا میزد، اخلاقش تا حد زیادی پسرانه بود و حتی مرام و توداری و کلا مدل خاصی داشت که در دخترها کمتر دیده میشود. زنگهای تفریح، معمولا توی کلاس میماندیم و راجعبه فیلم و لینکین پارک و فوتبال صحبت میکردیم؛ اما آن روز که هدیه را جلویم گذاشت، حسابی شوکه شدم. اصلا باورم نمیشد که برای این آدم، اینقدر مهم بوده باشم که برایم هدیه بگیرد و فکر میکردم دوستیمان صرفا در حد صحبت برای وقت گذرانی باشد.
دوم دبیرستان، راهمان از هم جدا شد؛ من رشتۀ ریاضی را انتخاب کردم و او در کلاس بغل، انسانی میخواند. دیگر زیاد صحبت نمیکردیم، اما آرامتر شده بود و چشمانش دیگر برق شیطنت نداشت؛ دیگر موهایش را سه سانتی کوتاه نمیکرد و جدیتر شده بود. انگار غمی در دلش بود که اشتیاقش را کمسو کرده بود یا شاید هم، فقط بزرگ شده بود...
من سال بعد از آن، مدرسهام را عوض کردم و دیگر او را ندیدم؛ اما حدود 10 سال پیش پروفایل فیسبوکش را پیدا کردم. عوض شده بود، آنقدر که حتی نتوانستم به او پیام بدهم. سالها گذشت و مدتی است که باز یادش افتادم، اما دیگر نمیتوانم هیچ جای این سرزمین دیجیتال پیدایش کنم.
خواهر کوچکترش را در لینکدین پیدا کردم؛ آن زمان 8،9 سالش بود اما الان مدیر فروش سامسونگ شده. میتوانستم به او هم پیام بدهم تا رابط میان ما باشد، اما باز هم چیزی نگفتم و گذشتم. به فرض اینکه پیدایش هم کردم، اصلا چه بگویم؟ آدم چه حرفی دارد با کسی که 12 سال است او را ندیده، بزند؟ آن هم من، که بیشتر اوقات در مواجهه با آدمهایی که با آنها ارتباط روزانه دارم هم حرف کم میآورم. نهایتا بپرسم این سالها چه میکرده و الان چه میکند و او هم همین سوالات را از من بپرسد و بعد... بعد؟ اگر به من باشد، دیگر حرفی پیدا نمیکنم. نه که تمام این تلاشها در جهت رفع فضولی بوده باشد، حتی میتوانم بگویم اینکه چه کار کرده یا میکند آنقدرها برایم مهم نیست...
راستش، دلم میخواهد به او بگویم که هدیهاش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را هنوز دارم و در کشوی سمت چپ میز آینهام، در کنار چیزهای دوست داشتنیام گذاشتهام. بگویم خیلی وقتها میشود که ناخودآگاه یادش میافتم. بگویم متاسفم که آن سالها از غمش نپرسیدم و دیگر سراغش را نگرفتم. بگویم...
اما اگر اصلا مرا یادش نباشد چه؟ بهرحال 12 سال مدت کمی نیست و همه مثل من درگیر ضبط و ربط خاطراتشان از آدمها نیستند، بعضیها هم _حتی اگر به جا هم بیاورند_ نمیخواهند ارتباطشان را از نو بگیرند و یک آدمی که دیگر شناختی از او ندارند، به زندگیشان راه بدهند. کاش فقط بتوانم به او یک جمله بگویم: هدیهاش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را که آن روز صبح پیچیده در کاغذ کادوی بنفش روی میزم گذاشت، هنوز دارم...
چون کامنتها بازه من نظرم رو بگم! :)
نظرم اینه که دوباره همکلامشدن با یک دوست قدیمی اینهمه تعلل و محاسبه و اما و اگر نمیخواد. اگر یادش نباشه یا اگر دیگه نخواسته باشه که ارتباطی شکل بگیره، خب ارتباط دوبارهای شکل نمیگیره و هیچ اتفاق خاصی هم نمیافته و همه میرن پی کار خودشون. اما طرفِ دیگهش اینه که اون هم بارها بهیاد دوست قدیمیای افتاده که براش اون جامدادی رو خریده بوده و هی گفته کاش میتونستم یه خبری از احوالش داشته باشم. در اینصورت آیا واقعاً حیف نیست که فرصتِ بعدِمدتهای یک احوالپرسی از یه دوست قدیمی از دست بره؟ تازه شاید کلی اتفاق خوب دیگه هم پشت سرش تو راه باشه که اصلاً به ذهن هیچکدوم نمیرسه. بنابراین نظرم اینه که دوباره همکلامشدن با یک دوست قدیمی اینهمه تعلل نمیخواد و اگه برای کسی یه همچین فرصتی پیدا شد، بهتره که اقدام کنه و بهجای فکر و خیال و اما و اگر، بره و ببینه که چه اتفاقی میفته.