با این تفاصیل (قسمت اول)
فکر میکنم همان شب کذایی بود. به صفحۀ چت تلگرام خیره شده بودم که نوشته بود: «بیا برویم کوه.» پیش خودم گفتم واقعا؟ آخر در این شرایط...
حدود 12 ساعت بعد، وسط مترو ایستاده بودم که یک آن حس کردم دیگر نمیتوانم نفس بکشم. خانم فروشنده روبروی من ایستاده بود و داد میزد: «خانمااا شلوارای گیاهی دارم...»
اتفاقات اخیر، مثل تصاویر تلویزیونهای قدیمی در سرم پرپر میکرد و صداها درهم دیزالو میشدند. یادم آمد که مامان دیشب به شوخی گفته بود: اشکالی ندارد، صد و بیست تومان در گلویش گیر کرده بود.» بعد قیافهٔ مشاور را به یاد آوردم وقتی که از اتاقش بیرون آمده بود و کنار میز منشی مثلا داشت برای خودش چای میریخت و منتظر بود که من کارت بکشم. مشاوری که هیچ کمکی نکرده بود و حرفهای خودمان و چیزهایی که از قبل میدانستیم را تحویلمان داده بود. ما کمی دعوا کرده بودیم اما بعد از بیرون آمدن از مطب، درست مثل قبل از وارد شدن به آنجا، گل و بلبل شدیم. نقاب زده بودیم، چون چند دقیقه بعد و در پی نقد کردن مشاور و تصمیم به ویزیت شدن توسط یک مشاور دیگر، باز دعواها شروع شد...
«ایستگاه بعد، دروازه دولت»
باید پیاده میشدم . راستش حس میکردم باید مرخصی میگرفتم و در خانه میماندم، اما فکر کردم اینطوری بدتر است. آدم که در خانه میماند. بیشتر فکر و خیال میکند. در محل کار حداقل کمی توی سروکلهٔ هم میزدیم، و اینکه راستش من فکر میکردم که خوبم. فکر میکردم که محکم هستم و این چیزها نمیتواند مرا ضربه فنی کند، اما دیشب تا صبح در خواب و بیداری توی ذهنم دعوا کردم. یاد معصومه افتادم، میگفت حرفها و رفتار آدمها، دقیقا همانطوری است که در سرم اتفاق میافتد. دقیقا با همان شکل و روند، و به خاطر همین گاهی زندگی برایم تکراری و فاقد جذابیت میشود. من؟ هیچوقت این اتفاق برایم نیوفتاده است. انگار که آدمها میدانند چه در سر من میگذرد، و دقیقا رفتار خلاف آن را پیش میگیرند. وقتی حرف غیر منتظرهای میشنوم، به دهان یا دستهای طرف چشم میدوزم و فکر میکنم واقعا چنین چیزی از آن درامده؟ واقعا چنین کاری از آنها بر آمده؟ بعد به چشمهایش نگاه میکنم. واقعا توانسته...؟
هدفون از اول خط روی گوشم بود. میخواستم یک پادکست گوش بدهم اما نمیدانم چه شد که پشیمان شدم. مغزم نیاز به سکوت داشت و هدفون خاموشم، آن را فراهم کرده بود. هنوز جواب قطعیام را اعلام نکرده بودم. نمیخواستم بر اثر عصبانیت، تصمیم عجولانهای بگیرم. تا آخر آن روز هم تا جایی که مجبور نمیشدم، با کسی حتی صحبت روزانه هم نمیکردم و خوشبختانه هیچکس هم کرمش نگرفت تا در مورد آن قضیۀ خاص چیزی بپرسد.
آن شب وسایل کوه را آماده کردم و حدود ساعت 11 بود که دراز کشیدم، ولی تا 3 صبح توی ذهنم دیالوگهایی که در صورت تماس مادرش، باید با او رد و بدل کنم مرور میکردم، و آنقدر درگیر شدم تا خوابم برد . دو سه ساعت بعد از خواب بیدار شدم، آب جوش و صبحانه آماده کردم، اما نتوانستم بیشتر از دو لقمه بخورم. انگار چیز حجیمی در گلویم بود. به دو تکه نانی که گرم کرده بودم نگاه کردم، با سفره آنها را پوشاندم تا خراب نشوند، و راه افتادم...