از جوانانِ روغن مایع آفتابگردان
داشتم به خرده کاغذهای تولیدی توسط بچه که مثلا برگ های درخت بودند نگاه می کردم که مادر بزرگ روی شانه ام زد و گفت این روزها که درست تمام شده چه کار می کنی؟
کمی مکث کردم تا بتوانم به تمام آن کارهایی که در طول روز می کنم فکر کنم: روزی 6 ساعت فیلمهای آموزشی و سروکله زدن با نرم افزارهای مختلف و پروژه های مختلف و فشرده خوانی دو زبان مختلف همزمان و تست های آزمون جی آر ای و مطالعه ی کتابهای تخصصی چند رشته ی مختلف و یک سری کار مزخرف دیگر که نتیجه شان این است که شب ها خواب لومیون و راینو ببینم و توی خواب انگشتانم دنبال شرتکات های تری دی اس مکس تکان بخورند و یاد آن روز افتادم که هرچقدر فکر کردم معادل یک کلمه ی ساده ی فارسی یادم نمی آمد، و به جای آن تمام معادل های اجنبی اش توی کله ام می چرخیدند و چقدر هم آبرویم در آن جمع رفت.
به یاد آن خاطره پوزخندی زدم و به مادر بزرگ نگاه کردم. همچنان منتظر جواب بود.
فکر کردم که مثلا اگر برایش توضیح بدهم و بگویم.... اصلا لزومی داشت چیزی بگویم؟ شانه بالا انداختم و گفتم کار خاصی نمی کنم.
سرش را تکان داد، ابروهایش را بالا برد و گفت: هیچ کاری نمیکنی؟ اییییینهمه الکی درس خوندی آخرش شد همین. بشینی تو خونه بشوری و بسابی دو روز دیگه هم باید شوهر و بچه تروخشک کنی. حیف انقدر خودتو اذیت کردی.
بعد نوه ی کوچکش را بوسید و رفت که به گلدانهایش آب بدهد و سری هم به دیگ آش بزند، و منِ خیره به گلهای قالی را با افکار مزخرفم تنها گذاشت..
البته احتمالا تفاوت و سرعت چند نسل بعد با ما هم انقد زیاد میشه که شاید ما هم یکم اینطوری بشیم نسبت بهشون .