Concord 5
من هیچ وقت آدم "کلاس برو"ای نبودهام.
عموما در زندگیام سعی کردم به هر نحوی که شده و تا جایی که میتوانم، چیزها را خودم یاد بگیرم؛ که بیشتر افراد این را موهبت بزرگی میدانند، اما من فقط به 60% آن مفتخرم، چون در 40% بقیه، دلایلی چون تنبلی، بیحوصلگی، خساست، عدم تحمل جمع به مدت طولانی و عدم اعتماد به نفس نهفته است. گرچه چیزهایی وجود دارند که آدم نمیتواند خودش در خانه یاد بگیرد یا انجام بدهد، مثلا نمیشود در خانه ورزشهای رزمی یاد گرفت، سنگ تراش داد یا سفالگری (با چرخ) کرد.
به هر حال، من با تمام کلاس نرو بودنم، مجبور به غلبه بر آن 40% شدم تا بتوانم فعالیتهای بالا و چند فعالیت دیگر را انجام بدهم. .به غیر از این موارد، من طی دو دوره در دو موسسهی زبان متفاوت ثبت نام کردم، بار اول 9 یا 10 سال داشتم و بار دوم _فکر میکنم_ 16 سال، که بار دوم بعد از گذراندن یک ترم، تصمیم گرفتم برای همیشه دور کلاسهای زبان را خط بکشم.
میخواهم از بار اول بگویم.
اواسط دوران دبستان بودم که متوجه شدم علاقهی زیادی به بلغور کردن شعرهایی دارم که در کارتونها میخوانند. با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم که دلم میخواهد انگلیسی یاد بگیرم، و خب آنها با پاسخی به شکل" اول فارسی را یاد بگیر، انگلیسی پیشکش" مراتب مخالفتشان را ابراز کردند. درست یادم نمیآید که چطور، اما بلاخره موفق به راضی کردنشان شدم و یک روز، همراه بابا برای ثبت نام به موسسهی ملی خیابان ولیعصر رفتیم و مدتی بعد، من اولین ترمم را شروع کردم. هر روز بعد از مدرسه، تا خانه میدویدم و کمی بعد، مامان داداشهی چند ماهه را داخل کالسکه میگذاشت و تا سر خیابان میآمد تا من را سوار تاکسی کند. بعد با ذوق خودم را به ساختمان بسیار قدیمی که گوشهی تابلوی سفیدش شکسته بود میرساندم، از راهروی تنگ و پله های بلندش عبور میکردم و در یکی از کلاسهای کوچکش می نشستم. آن ساختمان کثیف قدیمی، برای من بهترین جای دنیا بود.
کتابهایمان Concord نام داشت که در 5 جلد، و هر جلد در یک ترم تدریس میشد. کتاب آخر یعنی کنکورد 5، یک کتاب صورتی بزرگ بود که رویش عکس چند بالون داشت و آخرین کتاب سطح قبل از مبتدی بود. آن کتاب هر روز _حتی روزهایی که کلاس نداشتم_ داخل کیف مدرسهام بود و لحظه شماری میکردم که تمام شود و ترم بعدی، یعنی ترم 1 را شروع کنم؛ اتفاقی که به مدد شرایط، هرگز نیوفتاد و سالها آرزویش به دلم ماند. کتاب صورتی را سالهای سال نگه داشته بودم که اگر شرایط بر وفق مراد پیش رفت، بتوانم پیاش را بگیرم و مجبور نباشم از صفر شروع کنم؛ اما کتاب صورتی، همچنان گوشهی کمد ماند و بعد به انباری منتقل شد ومدت زیادی پیدایش نبود. چند روز پیش مامان کتابهای قدیمی من و داداشه را آورده بود تا از بین آنها، به دردبخورهایشان را جدا کنیم و برای بچههای بشاگرد بفرستیم، و من در بین آنها چشمم به کتاب صورتی که رویش عکس بالون بود افتاد. آن را برداشتم و ورق زدم؛ یک کتاب بچگانه با کاغذ کاهی رنگ و تصاویر ساده بود که حتی رنگ هم نداشتند، اما انگار لابلای صفحاتش، پر از خاطرات و آرزوهای یک بچهی پنجم دبستانی بود. به این فکر کردم که ممکن است این کتاب ساده، بچهی دیگری را خوشحال کند؟ مامان گفت نگهش دارم اما به دلیلی دلم نمیخواست این کار را بکنم. این کتاب و خاطراتی که 17 سال لابلای آن مانده بودند، نماد جالبی برای من نبود. نمیدانم من شرمندهی او بودم یا او شرمندهی من، به هرحال دلم نمیخواست جلوی چشمم باشد و آن را داخل کارتن کتابهای عازم سفر گذاشتم.
فکر کردم نکند پشیمان شوم؟ به هرحال این کتاب فقط یادآور نرسیدنها و ناکامیها نیست؛ و خاطرات شیرینی را هم به یادم میآورد. روزهایی که خیابان پردرخت ولیعصر را گز میکردم، مجلهی دوست که هر پنجشنبه از دکهی نزدیک موسسه میخریدم، کتابفروشی نشر باغ، ساندویچهای کالباس دزدکی، کاپشن آبیام، کلاسور پلاستیکی صورتی که دو گوشهی آن کش میافتاد، سفارتی که میترسیدم از جلوی آن عبور کنم، و تمام خاطرات مبهمی که از آن دوران به یاد میآوردم از جلوی چشمم گذشتند. اما نه.. کتابها و مغازهها و موسسه هم که به تاریخ بپیوندند، خیابان ولیعصر هنوز سرجایش هست و سرجایش میماند و خاطراتم را زنده نگه میدارد. دیدگاه جدیدم این است که تا جایی که میتوانم به چیزهای کوچک و خردهریزها تکیه نکنم و چیزهایم را به آنها نسپارم؛ خواه خاطراتم باشد، یا عزیزانم یا هرچیز دیگری که مالکش هستم. کتاب صورتی هم رسالتش را دربارهی من انجام داده، کاش برود و به بچههای آن روستا هم چیزهایی بیاموزد و کاش، برایشان نماد "رسیدن" باشد...