Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

Aníron

در امتــــــــــــــــــــداد خیابان وانیلا...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۰۲، ۱۳:۱۵ - طراحی سایت اصفهان عجب
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب

Concord 5

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ

من هیچ وقت آدم "کلاس برو"ای نبوده‌ام. 

عموما در زندگی‌ام سعی کردم به هر نحوی که شده و تا جایی که می‌توانم، چیزها را خودم یاد بگیرم؛ که بیشتر افراد این را موهبت بزرگی می‌دانند، اما من فقط به 60% آن مفتخرم، چون در 40% بقیه، دلایلی چون تنبلی، بی‌حوصلگی، خساست، عدم تحمل جمع به مدت طولانی و عدم اعتماد به نفس نهفته است.  گرچه چیزهایی وجود دارند که آدم نمی‌تواند خودش در خانه یاد بگیرد یا انجام بدهد، مثلا نمی‌شود در خانه ورزش‌های رزمی یاد گرفت، سنگ تراش داد یا سفالگری (با چرخ) کرد. 

به هر حال، من با تمام کلاس نرو بودنم، مجبور به غلبه بر آن 40% شدم تا بتوانم فعالیت‌های بالا و چند فعالیت دیگر را انجام بدهم. .به غیر از این موارد، من طی دو دوره در دو موسسه‌ی زبان متفاوت ثبت نام کردم، بار اول 9 یا 10 سال داشتم و بار دوم _فکر می‌کنم_ 16 سال، که بار دوم بعد از گذراندن یک ترم، تصمیم گرفتم برای همیشه دور کلاس‌های زبان را خط بکشم.

می‌خواهم از بار اول بگویم. 

اواسط دوران دبستان بودم که متوجه شدم علاقه‌ی زیادی به بلغور کردن شعرهایی دارم که در کارتون‌ها می‌خوانند. با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم که دلم می‌خواهد انگلیسی یاد بگیرم، و خب آنها با پاسخی به شکل" اول فارسی را یاد بگیر، انگلیسی پیشکش" مراتب مخالفتشان را ابراز کردند. درست یادم نمی‌آید که چطور، اما بلاخره موفق به راضی کردنشان شدم و یک روز، همراه بابا برای ثبت نام به موسسه‌ی ملی  خیابان ولیعصر رفتیم و مدتی بعد، من اولین ترمم را شروع کردم. هر روز بعد از مدرسه، تا خانه می‌دویدم و کمی بعد، مامان داداشه‌ی چند ماهه را داخل کالسکه می‌گذاشت و تا سر خیابان می‌آمد تا من را سوار تاکسی کند.  بعد با ذوق خودم را به ساختمان بسیار قدیمی که گوشه‌ی تابلوی سفیدش شکسته بود می‌رساندم،  از راهروی تنگ و پله های بلندش عبور می‌کردم و در یکی از کلاس‌های کوچکش می نشستم. آن ساختمان کثیف قدیمی، برای من بهترین جای دنیا بود.

کتابهایمان Concord  نام داشت که در 5 جلد، و هر جلد در یک ترم تدریس می‌شد. کتاب آخر یعنی کنکورد 5، یک کتاب صورتی بزرگ بود که رویش عکس چند بالون داشت و آخرین کتاب سطح قبل از مبتدی بود. آن کتاب هر روز _حتی روزهایی که کلاس نداشتم_ داخل کیف مدرسه‌ام بود و لحظه شماری می‌کردم که تمام شود و ترم بعدی، یعنی ترم 1 را شروع کنم؛ اتفاقی که به مدد شرایط، هرگز نیوفتاد و سال‌ها آرزویش به دلم ماند. کتاب صورتی را سال‌های سال نگه داشته بودم که اگر شرایط بر وفق مراد پیش رفت، بتوانم پی‌اش را بگیرم و مجبور نباشم از صفر شروع کنم؛ اما کتاب صورتی، همچنان گوشه‌ی کمد ماند و بعد به انباری منتقل شد ومدت زیادی پیدایش نبود. چند روز پیش مامان کتاب‌های قدیمی من و داداشه را آورده بود تا از بین آنها، به دردبخورهایشان را جدا کنیم و برای بچه‌های بشاگرد بفرستیم، و من در بین آنها چشمم به  کتاب صورتی  که رویش عکس بالون بود افتاد. آن را برداشتم و ورق زدم؛ یک کتاب بچگانه با کاغذ کاهی رنگ و تصاویر ساده بود که حتی رنگ هم نداشتند، اما انگار لابلای صفحاتش، پر از خاطرات و آرزوهای یک بچه‌ی پنجم دبستانی بود.  به این فکر کردم که ممکن است این کتاب ساده، بچه‌ی دیگری را خوشحال کند؟ مامان گفت نگهش دارم اما به دلیلی دلم نمی‌خواست این کار را بکنم. این کتاب و خاطراتی که 17 سال لابلای آن مانده بودند، نماد جالبی برای من نبود. نمی‌دانم من شرمنده‌ی او بودم یا او شرمنده‌ی من، به هرحال دلم نمی‌خواست جلوی چشمم باشد و آن را داخل کارتن کتاب‌های عازم سفر گذاشتم. 

فکر کردم نکند پشیمان شوم؟ به هرحال این کتاب فقط یادآور نرسیدن‌ها و ناکامی‌ها نیست؛ و خاطرات شیرینی را هم به یادم می‌آورد. روزهایی که خیابان پردرخت ولیعصر را گز می‌کردم، مجله‌ی دوست که هر پنجشنبه از دکه‌ی نزدیک موسسه می‌خریدم، کتاب‌فروشی نشر باغ، ساندویچ‌های کالباس دزدکی، کاپشن آبی‌ام، کلاسور پلاستیکی صورتی که دو گوشه‌ی آن کش می‌افتاد، سفارتی که می‌ترسیدم از جلوی آن عبور کنم، و تمام خاطرات مبهمی که از آن دوران به یاد می‌آوردم از جلوی چشمم گذشتند. اما نه.. کتاب‌ها و مغازه‌ها و موسسه هم که به تاریخ بپیوندند، خیابان ولیعصر هنوز سرجایش هست و سرجایش می‌ماند و خاطراتم را زنده نگه می‌دارد. دیدگاه جدیدم این است که تا جایی که می‌توانم به چیزهای کوچک و خرده‌ریزها تکیه نکنم و چیزهایم را به آنها نسپارم؛ خواه خاطراتم باشد، یا عزیزانم یا هرچیز دیگری که مالکش هستم. کتاب صورتی هم رسالتش را درباره‌ی من انجام داده، کاش برود و به بچه‌های آن روستا هم چیزهایی بیاموزد و کاش، برایشان نماد "رسیدن" باشد... 

۹۷/۰۷/۲۶ موافقین ۱۲ مخالفین ۰

نظرات  (۱۰)

یاد خودم و موسسه‌ای که می‌رفتم افتادم. توی شهر کوچیک ما کلاس زبان و فوق برنامه مرسوم نبود اون زمان. یادمه دو سال تابستون ثبت نام کردم و هر دو سال یه کتاب تدریس شد، چون کادر آموزشی محدود بود و سطح‌بندی نشده، همه رو با هم جمع می‌کردن تو یه کلاس. قصه‌ی کتاب صورتی‎ات، قصه‌ی آموزشگاه فدک من و کلی حکایت دیگه یه حسرتی توشون هست. یه اندوهِ کرخت‌شده، نمی‌دونم چطور به واژه بکشم‌اش، یه حسی که هم زخم می‌زنه بعد این مدت و هم دیگه اون‌قدر کاری نیست که بخواد عذابت بده، ولی هست؛ می‌دونی یه زخم هست که می‌خاره و جاش مونده و خواهد موند. 
پاسخ:
می‌دونم چی می‌گی... من الان بعد از یادگرفتن چندتا زبون، هنوز اون آرزویی که اون زمان داشتم و مرده، آزارم می‌ده...
منم‌ این مشکل رو دارم. برای من اما یه دانشنامه سه جلدی نماد نرسیدنه. یادم توی نمایشگاه کتاب راجعبش با یه بلاگر دیگه صحبت کردم. یه دانشنامه دو جلدی بود که توی ویترین کتابفروشی نزدیک مدرسه‌ام بود‌. اما هیچ‌وقت نگرفتمش تا امسال که توی نمایشگاه بخش نوجوان همین دانشنامه رو دیدم که سه جلدی شده بود...
پاسخ:
من متاسفانه آرزوهای نرسیده‌ی زیادی دارم... و مقصر بیشترش رو هم شخص خودم می‌دونم.. که بیشتر تلاش نکردم، بیشتر نخواستم، بیشتر جرات نداشتم، بیشتر...
۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۰۳ صبا مهدوی
شاید یکی از بچه های بشاگرد سالها بعد خاطراتی که لا به لای برگه های کتاب صورتی رنگ با عکس های بالون رویش مانده را بسته بندی کنه و برای بچه های روستایی بفرسته...و همون موقع بیاد و تو وبلاگش از نقش این کتاب صورتی در مسیری که اون را به جایگاه فعلیش رسونده توضیح بده و باز برای اون کتاب صورتی آرزوهای بزرگی از دلش بگذره :)
پاسخ:
شاید :) کی می‌دونه
۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۱:۲۴ آسـوکـآ آآ
من ولی ا کلاس زبان رفتن متنفر بودم و مامانم منو به زور فرستاد. :| از تابستون کلاس پنجم ابتدایی رفتم و دقیقا تا هشت ترم(دو سال) به زور می رفتم. ترم 9 یه معلمی داشتیم به شدت سخت گیر، اما به شدت کاربلد. بهم اعتماد به نفس نوشتن داد، اعتماد به نفس حرف زدن و ...
بعد از اون باقی 20 ترم رو همیشه top student میشدم، با خارجی ها ملاقات داشتیم نمی ترسیدم و باهاشون گپ می زدم و حتی هنوز هم یکی از معلمام که تو دانشگاهمونه میبینم بهم میگه من هنوز انشاهات رو دارم.
اون معلم چیزی رو در وجود من ایجاد کرد که هیچوقت هیچکس بعدش نتونست اونو ازم بگیره.
البته تو منو بردی به سالها قبل و احساس پیریم رو چند برابر کردی :))
پاسخ:
20 تررررررررررررم رفتی کلاس؟ :// ماشالا بابا.
کلا والدینم با کلاس فوق برنامه در زمان مدرسه موافق نبودن، می‌گفتن اول درس مدرسه. شاید چون بچه‌ی سربه‌هوایی بودم و مثلا وقتی به چیزی بند می‌کردم دیگه به هیچ کاریم نمی‌رسیدم. الانم کمی اینجوری‌م حتی -_-
۲۶ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۹ آقاگل ‌‌
برای من نماد نرسیدن احتمالاً دست‌خطمه. باورش سخته ولی من تا راهنمایی هرسال تابستون رفتم کلاس خوش‌نویسی و به طرز عجیبی در این زمینه بی‌استعداد و البته ول نکن بودم گویا. الان هروقت می‌نویسم به این فکر می‌کنم که با نوشتنم به زبان فارسی خیانت کردم.
پاسخ:
واای منم دست‌خطم ناابوده -_- حالا تلاشی هم در اون زمینه نکردم اما یه بنده خدایی می‌گفت خط خوش ارثیه. حالا اینکه چقدر واقعیت داشته باشه رو نمی‌دونم. ولی خب ما تو خانواده‌مون یه نفر خوش خط هم نداریم :))
چه خوب بود این نوشته،
به شدت از خوندش لذت بردم،
یه نوع خاطره‌ی گمشده‌ای توش بود،
حتی برای منم تازگی داشت :)
پاسخ:
ممنونم :)
لطف دارید
یعنی کلاس زبان نرفتی
چطوریادگرفتی
پاسخ:
علم لدنی دارم :| :))
منظورم اینه سی دی نرم افزار از کدومش استفاده کردی یکم از روشهای یادگیریت رو بگو
پاسخ:
می‌نویسم راجع‌بهش
من اون بالون ها رو یادمه آقا! کتابهای بالون دار... اونقدر کوچیک بودم که نمیدونستم اصلا کتاب چی هست ولی یه تصویر تاری از کتابهایی با تصویر جلد بالون یادمه. چیزی از جنس اون خاطره های خیلی حیلی اول زندگی که همیشه توی پس زمینه ی ذهن می‌مونه. اینجا که اشاره کردید یه هو این تصویر تو ذهنم اومد. اصلا فکرشم نمیکردم همچو تصویری داشته باشم توی ذهنم. نمیدونم شایدم اشتباه میکنم. به هرحال پست عجیبی بود. و اون آخرش قابل تامل بود برای منی که همیشه روی خرده ریزهای یادگاری وسواس دارم:/
پاسخ:
:دی
تازه مثلا بالن‌هاشم اینطوری بود که کنکورد 1 یه دونه بالن داشت، کنکورد 2، دوتا و ....

+منم چند روزه یه تصویر خیییلی دور از یه خونه‌ای تو ذهنمه که هرچی برای خانواده تعریف می‌کنم می‌گن همچین جایی هرگز نرفتیم. دیگه دارم به خودم می‌قبولونم که یا توی فیلم دیدم یا توی خواب :|

+منم قدیما از هر اتفاقی، یادگاری‌های کوچیک برمی‌داشتم، اما طی یه قضیه‌ای، متوجه شدم که چقدر کار بیهوده‌ایه

خوندن این متن من و برد به کلاس زبانی که میرفتم و دوستایی که پیدا کردم. چقدر کلاسمون خوب بود و چه معلمی داشتیم. هنوزم که هنوز با اون بچه هایی که همکلاسی بودم در ارتباطم با اینکه الان هر کدومشون رفتن یه گوشه دنیا. گاهی با خودم می گم کاش من هم بیشتر دنبال ارزوهام می رفتم و بیشتر تلاش می کردم. حس می کنم کم کاری کردم . حالا اون و بیخیال بشیم منم تا حد امکان ترجیح میدم خودم یه چیزی و یاد بگیرم در عوض کلاس رفتن و از کسی پرسیدن. البته اگه بشه ، به نظرم بهتر هم تو ذهن می مونه به جای اینکه یه نفر لقمه آماده بزاره تو دهنمون 

پاسخ:
کلا خود آموزی و کشف کردن چیزا و ارتباط بینشون، یه لذتی داره که توی هیچی نیست. اما خب گاهی اوقات مساله زمانه دیگه... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">