روز دهم
جلوتر از من راه میرفت، آرام آرام. دقایقی ایستاد تا چادرش را صاف کند. از کنارش رد شدم و تقریبا باهم جلوی در خانه رسیدیم. تا من بخواهم فکر کنم که دلم چای میخواهد یا نه، او از در وارد شده بود. حیاط را تا پارکینگ موکت کرده بودند، که اگر ظرفیت خانه و پارکینگ تکمیل شد، باقی مهمانان همانجا توی حیاط بنشینند. تصمیم گرفتم: دلم چای نمیخواست. کفشهایم را درآوردم، او هم کفشهایش را درآورد و "یا الله"گویان قدم روی موکت گذاشت. آرام آرام راه میرفت. پرسیدم کمک نمیخواهد؟ دستش را گرفتم و به طرف خانه بردم. در مجلس کنار من نشست. برایش آب آوردم و برایم دعای خیر کرد. چشم گرداندم به دنبال مامان، اما او را پیدا نکردم. تا آخر مجلس، همانجا ماندگار شدم و زمزمههای پیرزن، دلم را آتش زد..
مدتی بعد که عزاداری تمام شد، گفتم اگر عجله ندارد، بمانیم تا کمی خلوتتر شود. گفت :"برایم فرقی ندارد. کسی در خانه منتظرم نیست".
کمی که گذشت، از در خانه بیرون رفتیم. قدمهایش سریعتر شده بودند؛ انگار که چیز خوشایندی جلوی در منتظرمان باشد. مامان که مدتی پیش من را پیدا کرده بود و به ما ملحق شده بود، گفت که میرود جلوی در تا من برسم. هنوز افرادی توی حیاط نشسته بودند و احتمالا منتظر کسی بودند. از کنارشان رد شدیم و حدود 15 قدمی در، ناگهان پیرزن لرزید و روی زمین افتاد....
نفسم بند آمده بود، نفهمیدم چطور داد زدم کمکککک!
نمیدانستم باید چه کار کنم، صرفا با بهت به پیرزن بیهوش نگاه میکردم. مردم دورهمان کرده بودند که صدای دختری که جمعیت را میشکافت، به گوش رسید:" اجازه بدهید. من پرستارم".
دختر بالای سر پیرزن رسید و نبضش را گرفت. نفس عمیقی کشید و به سمت من برگشت:"شما دخترش هستید؟ نوه اش؟"
سرم را به نشانهی منفی تکان دادم و با صدایی که برای خودم هم غریبه بود، گفتم او را نمیشناسم.
از جایش بلند شد و گفت:" مرده. الان برای آمبولانس تماس میگیرم".
کسی از میان جمعیت گفت:" ببینید توی کیفش نام و نشانی از خانواده اش نیست؟"
آدمهای اطرافم در تکاپو بودند اما من خشکم زده بود. به پیرزن زل زده بودم و صدای دختر در سرم تکرار میشد: "مرده"
به دستهایم نگاه کردم که تا دقایقی پیش، در دست او بود. تابه حال در عمرم یک جنازه ندیده بودم. چقدر آرام بود. انگار به چیزی که برای رسیدن به آن عجله داشت، رسیده بود. دستی که مال مامان بود، منِ بهتزده را از میان جمعیت بیرون کشید و با خودش از در بیرون برد. با لحن اعتراض آمیز چیزهایی میگفت که نمیشنیدم. احتمالا داشت من را بابت ایستادن بیمورد بالای سر یک جنازه ملامت میکرد؛ چون به هرحال مادرم است و میداند که من در مواجهه با چنین موقعیتهایی، چه بلایی سرم میآید.
به خانه که رسیدیم، تا چندساعت حرف نمیزدم. فقط به دستهایم نگاه میکردم و صدای دختر در سرم تکرار میشد: "مرده... مرده... به خانوادهاش زنگ بزنید... خانوادهاش...."
مامان اما از وقتی که از در آن خانه بیرون رفتیم، مدام داشت حرف میزد. میگفت :"حتما آدم خیلی خوبی بوده که در مجلس عزای امام حسین مرده. آن هم در چنین روزی. خوش به حالش. خوش به حالش...." دلم میخواست مامان حرف نزند، دلم سکوت میخواست، اما زبانم اصلا تکان نمیخورد. شاید هم کلمهی مناسبی در مغزم نبود که بر آن جاری کنم. فقط یک کلمه: "مرده".
به خودم فشار آوردم که حرف بزنم، اما هرچه بیشتر تلاش میکردم، احساس عجز بیشتری پیدا میکردم. یک لحظه حس کردم صورتم داغ شده و لحظهای بعد، داشتم بلند بلند گریه میکردم و چیزهایی میگفتم. "مگر میشود آدم به این راحتی بمیرد؟ داشت در کنارم راه میرفت. دست من را گرفته بود و داشت در کنارم راه میرفت. مگر میشود..."
مامان همچنان چیزهایی میگفت که نمیشنیدم. یاد روزی افتادم که خبر تصادف مریم را آوردند: "دندان پزشکی آن سمت خیابان بود.میخواسته ازخیابان رد شود..."
مامان یک لیوان حاوی یک نوشیدنی شیرین برایم آورد که نتوانستم بیشتر از یک قلپ از آن بخورم. صداهای توی سرم راحتم نمیگذاشتند :"مرده... مگر میشود آدم انقدر راحت بمیرد؟... چند دقیقه پیش دستش توی دستم بود...."
دلم میخواست دراز بکشم. همانجا وسط هال دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم؛ به این فکر کردم که جلوی آن در، چه در انتظار من خواهد بود؟ آیا برای رسیدن به آن، به قدمهایم سرعت میدهم یا پاهایم را به زمین میکشم و آرزو میکنم که هرگز به آنجا نرسم؟
این را فقط خدا میداند...