در سکوت سینه ام، دستی دانه اندوه می کارد
-میفهمی؟
-اوهوم...
دروغ می گفتم. نمی فهمیدم.
نمی فهمیدم یک نفر چطور میتواند چندین سال عاشق یک نفر دیگر باشد، هر شب خوابش را ببیند، عکسش را ببوسد و ببوید و با اینکه می داند طرف متاهل است امیدش را برای رسیدن به او از دست ندهد. نمی فهمیدم چطور می شود انقدر یک نفر را خواست.
من؟ راستش هیچوقت یک نفر را اینطور دوست نداشتم. حتی نصف اینطور. اصلا شک دارم هیچوقت کسی را دوست داشته ام. شاید آدمهایی بوده اند که صرفا از آنها خوشم می آمده اما این حس عشق نا محدود به زمان و مکان اصلا برایم قابل درک نیست.
کمی با خودم کلنجار رفتم و به او گفتم بهرحال او الان زندگی خودش را دارد. همسر و دوتا بچه دارد. بعد او عکسش را درحالی که دختر کوچکش را روی دست گرفته بود برایم فرستاد و گفت، این بچه باید بچه ی من می بود...
می دانستم که داغ شده و دارد اشک میریزد.
میخواستم بگویم سراغ آدم اشتباهی آمده. من نمیفهمم. و کسی که نمی فهمد تنها کاری که می تواند بکند یا نصیحت است یا لالمانی گرفتن. یا که مثل بز سرش را تکان بدهد و به دروغ بگوید که می فهمد. دقیقا شبیه وقتهایی که یک نفر یک تئوری فیزیک هسته ای را برای آدم توضیح می دهد و در جواب فهمیدی؟ اش سرت را به نشانه ی بله تکان بدهی.
و بعد او جمله ی غیر منتظره ای گفت:
می شود زنش بمیرد؟ ممکن است تا آن روز....
شنیدن این جمله از زبان کسی که هیچوقت برای یک مورچه هم بد نخواسته، آدم را وادار به فهمیدن می کند. هرچقدر هم نخواهد بفهمد. هرچقدر هم که نتواند.
*عنوان از فروغ