قلاب
چند دقیقه ای به اذان مغرب مانده بود. در کابینت را که باز کردم، کاسه از جایی سر خورد و افتاد و شکست. مادر درحال برنج پاک کردن گفت ماه صفر آخرین قربانی اش را هم گرفت...
اگر چندسال قبل من اینجا بود بحث راه می انداخت که این چیزها خرافات است و فلان... اما منِ الان دیگر آدمها را با تفاوتهایشان پذیرفته، و سعی بر درک این دارد که هر کسی به نحوی آرامش درونی پیدا میکند. حتی با فکر به اینکه فلان ماه، در کار آدم گره می افتد و کارش را به بهمان ماه که حس بهتری به آن دارد موکول میکند. این چیزها را نمی شود درک کرد، و به نظرم حتی نباید راجع بهشان بحث کرد پس بهتر است آدمها را به حال خودشان رها کنیم تا خودشان به روش خودشان خیال خودشان را راحت کنند و به آرامش برسند.
اصلا اعتقاد داشتن _به هرچیزی_ باعث میشود آدم یک حس اتصال و رها نبودن داشته باشد که خوب و بدش بستگی دارد به اینکه شخص اصلا این را بخواهد یا نه. یک نفر دلش میخواهد بی هیچ محدودیتی، هر غلطی میخواهد بکند و با انگشت وسطش دنیا را آبیاری کند، و یک نفر معتقد است که این اصول و خط قرمزها هستند که نجاتش میدهند و او را به آرامش می رسانند.
به هرحال ما کاری به کسی نداریم و به داستان کاسه ای که شکست بر میگردیم.
کاسه را کسی نزدیک در کابینت گذاشته بود؛ آنقدر نزدیک که به محض باز شدن در، به صورت فریم بای فریم شاهد سقوط آزاد و هزار تکه شدنش بودم و کاری هم از دستم بر نمی آمد. آن کاسه را دوست داشتم. آخرین باقیمانده از ست خودش بود که قدمتشان به قبل از تولد داداشه می رسید. خیلی فاخر نبودند اما سادگی شان دوست داشتنی بود؛ مثل آدمهایی که بدون هیچ زرق و برق و ظاهری ساده، به آدم حس راحتی می دهند و ناخودآگاه دلش میخواهد با آنها همنشین شود. این کاسه ها هم همنشین خوبی بودند، و حتی شکستنشان هم بی حاشیه بود، در حدی که حتی وقتی آخری شکست من آخری بودنش را نمی دانستم. مثل وقتی که فرصتها می آیند و ما هرگز نمی دانیم این آخرین فرصت ماست. اخرین فرصت در یک بازهی زمانی یا یک موقعیت خاص، یا آخرین فرصت در تمام عمر. یک لحظه به خودمان می آییم و یک فیگور کلی از آن میبینیم که درحال دور شدن است، یا مجبوریم روی زمین زانو بزنیم و تکه هایش را جمع کنیم.
به هر حال آن کاسه ها دیگر هیچ جایگاهی در زندگی ما ندارند و هر کسی به دلیلی از نبودنشان ناراحت است. الان که فکرش را می کنم، حتی در یک گوشه ای از فکر من هم اینطور می گذرد که کاسه برای قربانی شدن حیف بود.
شاید رو راست بودن با خودمان، راجع به اینکه شکستن کاسه ها برایمان نشانه باشد یا نه، به اتفاقات واکنش نشان بدهیم یا نه، و متصل بودن برایمان مهم باشد یا نه، بتواند به ما کمک کند و در تشخیص راه زندگی مان موفقتر باشیم، تا اینکه مثل یک درخت کاج با هر بادی و حتی فوتی به طرفی خم شویم و آن راه را پی بگیریم. اینکه راه آرام کردن و به آرامش رسیدن و راحت کردن خیال خودمان را یاد بگیریم و در نهایت خودمان را بشناسیم و بدانیم چطور باید با او رفتار کنیم، از نظر شخص من از هرچیزی در زندگی مهمتر است. حداقل موقع جمع کردن تکه های کاسه می توانیم به این فکر کنیم که این سقوط آنقدرها هم بی هدف نبوده و چیزی پشت آن بوده و خیالمان راحت شود، حتی اگر آن دلیل اثر پروانه ای بوده باشد.
اگر ما به چیزی فکر کنیم، ناخودآگاه به اون قدرت دادیم. ذهن ما اونقدر توانایی داره که بتونه به دنیای بیرونی خودش اثر بذاره. (تفکرات مثبت و منفی بخشی از همین داستانه) حالا اگر کسی فکر میکنه و اعتقاد داره توی فلان ماه اتفاقی ممکنه بیفته.. این قضیه برای اون شخص صادق هستش..
"با انگشت وسطش دنیا را آبیاری کند" :)))