آزاتوث*
باز هم برق خانه رفته. نمیدانم این بار چندم در این هفته است. از پنجره به حیاط نگاه میکنم که چراغش روشن است. چراغهای آپارتمان روبرویی و کل کوچه هم. حتما باز فیوز پراندهایم.
به آشپزخانه میروم و جهت سویچهای جعبه فیوز را عوض میکنم، اما اتفاقی نمیافتد. به اتاقم برمیگردم و پرده را کنار میزنم. نورپردازی نمای آپارتمان روبرویی اتاق من را به اندازه ی یک لامپ ۱۰۰ واتی روشن میکند، اول به این فکر میکنم که این ساختمان ماهی چقدر هزینهی نورپردازی در قالب قسمتی از شارژ ماهانه از ساکنینش میگیرد؟ و چرا انقدددر به ساختمان ما نزدیک است؟
قدیمترها خیابان های۱۲ متری واقعا ۱۲ متر بودند.
صدای قارقار کلاغ، فقط یک کلاغ آنهم ساعت ۲ و نیم شب یکی از عجیب ترین صداهاست و کمی می ترساندم.من به ندرت شبها صدای کلاغ یا گنجشک را شنیده ام، فرض را بر این میگیرم که با تاریک شدن هوا می خوابند.
فقط یک مورد بود، چندین سال پیش که جای دیگری زندگی می کردیم، تقریبا هرشب حوالی ساعت ۱۲ صدایی می آمد شبیه جیرجیر تاب، که هرگز نفهمیدم که آیا واقعا صدای تاب بوده یا پرنده ای که مثل من شبها دلتنگ میشود. اما دست از کاری که درلحظه انجام میدادم میکشیدم و بیحرکت محو صدا می شدم. دلم میخواست فکر کنم که واقعا پرنده است. گاهی اوقات که روی تخت دراز کشیده بودم و تمام نورهای اطراف خاموش بودند، به صدایش گوش میدادم و الان با شنیدن صدای کلاغ در تاریکی، حسی شبیه همان شبها تداعی شد. حسی که توضیح دادنی نیست، فقط می توانم بگویم که مکمل شب بود.
باز صدای تقتق سویچ های جعبه فیوز بلند می شود. احتمالا کسی می خواهد به دستشویی برود و بسیار هم عصبانی است. یادخانهی یکی از اقوام افتادم و دستشویی ذوزنقه ای قدیمی گوشه ی حیاطشان، و آن شبی که مهمانشان بودیم و برق رفت. من در حالت عادی هم از آن دستشویی خوفناک می ترسیدم، اما آن موقع واقعا عجله داشتم. خانم خانه با شمعی در دست من را تا دستشویی همراهی کرد و شمع را داخل گذاشت، اما به محض اینکه من در را پشت سرم بستم؛ هیبت یک سوسک را دیدم در قالب سایه، که تماما دیوار روبرو را پوشانده بود. صحنه ی بعدی را یادم نیست، اما بنابر ریلیشنشیپ من و سوسک حدس می زنم که کلا بیخیال قضیه شده و با همان حالت به جمع آشنایان پیوسته باشم.
و بعد کلبه ی عمو کورس به یادم آمد... آن کلبه ی عجیب وسط جنگل و مه، که شاید زیباترین صبح زندگی ام را در آنجا گذراندم البته منهای قسمت دستشویی، که از بلوک سیمانی ساخته شده بود و از هر سوراخش می توانستی انتظار ورود یک هیولا را داشته باشی. نمی دانم چرا اصلا از کلبه ی عمو کورس عکس ندارم. آنهم در مسافرتی که هر لحظه اش از چند زاویه ی مختلف ثبت و ضبط شده... نکند واقعی نبوده باشد؟ نکند خواب دیده ام؟ آن کلبه را و آن پرنده را و حالا هم این کلاغ و نور مصنوعی ریخته شده کف اتاقم را؟ نکند من قسمتی از خواب یک دیگ نفر دیگر باشم؟ کاش نباشم...
*موجودی کیهانی که در مرکز جهان خفته و این جهان در حقیقت رؤیای اوست.