17jun17
بروزر گوشی ام خراب شده و مجبورم وبلاگهایتان را پی دی اف کنم و روی گوشی بریزم و بخوانم و باز تک تک فایلها را پاک کنم. انگار که کتاب باشید مثلا.
چون به هیچ وجه نمی توانم با لپ تاپ متن بخوانم، مخصوصا بعد از خواندن متنهای بلند و کلا خیره شدن طولانی به صفحه مانیتور چشمهایم به طور عجیبی درد میگیرند و این هم رهاوردی است که من از آن قضیه ی کذایی دارم.
حس غریبی به این کار دارم. کتاب کردنتان را می گویم.
آدم مطالب تلگرام را نگاه می اندازد و رد می شود. وبلاگها را می خواند و رد می شود. اما وقتی هر نفر یک فایل شده باشد انگار باید وقت و دقت بیشتری گذاشت. نمی دانم. یک حس خاصی است که نمی شود توضیحش داد. حتی به طور رندوم چند ماه از وبلاگ قبلی خودم را هم فایل کردم و نشستم به خواندن. به فکر کردن به تغییرها و مسبب تغییرها. به فکری که راجع به تغییرها می کردم و مدلی که شرایط را هندل می کردم. یک دیالوگی در یکی از فیلمهای سه گانه ی before ... بود (فکر می کنم فیلم آخر) که می گفت آدمها هیچوقت به طور اساسی تغییر نمی کنند. مثلا هسته ی شخصیتی یک پیرمرد 80 ساله همان آدم 15 سالگی اش است. مسلما تجربه اش بیشتر شده و دیدش وسیعتر، اما همان آدم است. و بعد من به خودم فکر کردم و وحشت کردم. یعنی قرار است من همینطور بمانم و پیر شوم؟ با همین حجم حماقت؟ خدایا لطفا.
یکی از ایشیوهای جدی که جدیدا با خودم پیدا کرده ام این است که حس می کنم زیاد حرف می زنم. قبلترها من را به عنوان یک آدم لال و خجالتی می شناختند اما حالا در جمعهای دو سه نفره معمولا به اندازه ی بقیه صحبت می کنم و حتی بیشتر. و درتمام مدت حرف زدن، یک چیزی توی سرم می گوید خفه شو... خفه شو... گوش کن.
و در قطب دیگر، چیزی مقابلش می ایستد و می گوید ادامه بده.. تو هم به اندازه ی دیگران حق حرف زدن داری.
خب مسلم است که حق حرف زدن دارم، اما ترجیحم این است که بیشتر شنونده باشم تا اینکه بخواهم صرفا حرف بزنم. جایی خواندم همهی مشکلات ارتباطی از آن جا ناشی می شود که ما گوش نمیدهیم تا بفهمیم؛ گوش میدهیم تا جواب بدهیم. میبینیم که نقد کنیم می خوانیم که کامنت بگذاریم. etc.
شاید وجه دیگر خواندن با ریدر یا امثالهم این است که نمی شود بعد از خواندن متن، چیزی نوشت. اگر خیلی مهم باشد کامنت گذاری را به بعدتر موکول می کنی و در این فاصله به چیزهایی که می خواهی بنویسی بیشتر فکر می کنی. البته این قضیه در مورد تمام آدمها صادق نیست. آنهایی که عملکرد مغزشان سریعتر است معمولا راحتتر جملات درست را پیدا می کنند و به زمان کمتری برای انتقال منظورشان احتیاج دارند، و این هم احتمالا به درصد هوش اجتماعی طرف مربوط می شود.
در مقابل، اگر حرف نزنی یا ننویسی یا هرگونه ارتباط با مخاطب را به هرروشی کمرنگ کنی، مهارت های آن را هم نخواهی آموخت، چون بهرحال آدم با تجربه و اشتباه کردن پیشرفت می کند و اگر این فرصت را از خودش بگیرد، ممکن است در زمان نیاز یا ضرورت و دقیقا جایی که نباید، گند بزند.
حتی حس می کنم راجع به نوشتن و کشیدن هم دارم دچار این وسواس می شوم که این مورد به هیچ وجه من الوجوه خوب نیست، چون این دو مورد از راههای تخلیه ی ذهنم هستند که اگر محدود یا مسدود شوند شاید اتفاقات خوبی نیوفتد. مثلا موقع نوشتن همین پست را با علم اینکه قرار است یک مشت اراجیف بنویسم شروع کردم که صرفا مانع شکل گیری چنین چارچوبی بشوم. و متاسفم اگر سردرگمی از سروروی آن می بارد.