صرفا جهت نمیدانم چه #روزانه
Bullshit Alert -_-
کله ام را به ستون داربست تکیه داده بودم و قلم موی طلایی ام را تمیز میکردم، و صدای دستگاه ساب و دود سیگار کمکم در حال متزلزل کردن اعصابم بود. بعد صدای دستگاه ساب قطع شد و صدای س آمد که داشت با دقت نحوهی گچبری یک گل را برای ر توضیح می داد. از توضیح دادنهای شمرده و واضحش خوشم می آید. بعدتر به او گفتم چقدر خوب که می تواند با یک کلمه خودش را توضیح بدهد. متوجه منظورم نشد و برایش توضیح دادم که الان اگر کسی از او بپرسد چه کاره ای؟ با لحن تقریبا محکم می گوید مرمتگر.
اما اگر کسی از من همین سوال را بپرسد، کمی این پا و آن پا می کنم، و بعد مواردی را نام می برم که انجام داده ام یا که می توانم انجام بدهم. درواقع هیچ کلمه ای نیست که من را توضیح بدهد. من خیلی چیزها هستم و هیچ چیز نیستم. به قول خارجکی ها، jack of all trades, master of none
نمی دانم اینکه هنوز معلوم نیست با خودم چندچندم و قرار است دقیقا چه کوفتی بشوم در سن من نگران کننده است یا نه. به نظرم هست. خیلی هم هست. چون تمام همکلاسی هایم را میبینم که جایی مشغول شده اند و بیمه و مزایا دارند و هرماه از اینکه مبلغی به حسابشان می آید مطمئنند.
من؟ هنوز مثل بیست ساله ها انگشت کوچکم را توی همه چیز فرو می کنم و پدری دارم که معتقد است کارهایی که دلم می خواهد انجام بدهم در شان من نیست. همین هفته ی پیش گفتهبود در شان تو نیست که دیوار رنگ کنی. و من دختر اوباما را مثال زده بودم که در زمان تعطیلات تابستانی در یک رستوران کار می کرد و پدرش که آن زمان رئیس جمهور وقت بود، نه تنها اعتراضی نکرد، بلکه یک روز هم کنار دست دخترش گارسونی کرد.
گرچه بعدتر متوجه شدم که حق با اوست. نه اینکه صرف آن کار مشکلی داشته باشد، اما نگاهی که بقیه به آن دارند، ممکن است ایجاد مشکل کند. مخصوصا اینکه در کشوری هم زندگی کنی که عده ای وظیفه ی دینی خودشان بدانند که در صورت مشاهده ی یک دختر مجرد، سریعا فامیل کجوکوله ی خودشان را بیاورند و بخواهند به او قالب کنند. و وقتی هم عصبانیتت را میبینند بگویند که خب تو داری فلان جا کار می کنی... فکر کردم از نظر اجتماعی به هم بخورید. یا شخص دیگری به کارفرما بگوید چقدر به این میدهی که برایت اینطوری کار می کند؟ و بعدتر که بفهمند حتی قرار نیست پولی هم بگیری و صرفا به خاطر علاقه این کار را انجام می دهی احمق خطابت کنند.
بعد ر برایم یک سخنرانی کوبنده کرد که آنچه در این کشور مهم است علاقه نیست نفهم! پرستیژ اجتماعی است. باید کاری انتخاب کنی که عدهای جلویت دولا راست بشوند. کم کمش برایت احترام بیاورد. پزشک شوی. وکیل شوی. حالا هم که انتخابت را کرده ای، حداقل طراح باش و بتمرگ نقشه ات را بکش. این جنگولک بازیها برایت نان و آب نمی شود و پانزده بیست سال دیگر این را می فهمی.
به باقی حرفهایش گوش نکردم و از اتاق بیرونش کردم تا لباسهای کارم را تعویض کنم. ر همیشه حواسش جمع است. با اینکه دو سالی از من کوچکتر است اما مخش _و دقیقتر، مخ اقتصادی اش_ سه برابر من کار می کند و همیشه از این بابت به او غبطه می خورم. گرچه او هم با این توانایی ها و روابط عمومی بسیار بالا، اصلا در جای خودش نیست و لیاقتش خیلی بهتر از اینهاست، اما بهرحال. احتمالا برای اینجا کار کردن دلیلی دارد، چون او جایی نمی خوابد که آب از زیرش رد شود. مثلا به این فکر کرده اگر اینجا شروعش هم باشد، برایش رزومه ی خوبی خواهد شد.
در مورد انجام کار "صرفاً اقتصادی و بدون علاقه" با ر موافق نیستم، اما از آن روز به این قضیه خیلی جدی تر فکر می کنم. بیست سال هم نه، اما ده سال بعدم اصلا شفاف نیست و خودم را حداقل در 3 قالب مختلف می بینم. همین عدد 3 را هم با حذف کردن مواردی که امکانشان زیر 60% بود به دست آورده ام و به نظرم باز هم مقدار زیادی است. به نظرم 2 انتخاب در این سن دیگر ته قضیه است و باید تا آخر امسال حل شود، و نکته ی دوست نداشتنی هم این است که یکی از موارد همان کاری است که درسش را خوانده ام اما ذره ای به آن علاقه ندارم. و در حوزه های دیگر که به کار در آنها علاقه مندم مدرک و تجربه ی کاری ندارم وخب... این اصلا خوب نیست.
تنها دلگرمیام این است که ترجمه هست. یکی از کارهایی که عاشقش هستم و می شود در کنار باقی کارها انجامش داد و "مردن بر اثر انجام کار دوست نداشتنی" را به تعویق می اندازد. البته آن هم تقریبا فصلی گیر می آید اما همان هم خوب است.
خلاصه اینکه باید عزمم را جمع کنم و تنور را روشن، که اگر در این دوماه تلاش نکنم که یک اتفاق پررنگ کاری بیوفتد، شاید دیگر هرگز نیوفتد... یا که دیر، خیلی دیر...