El Mammad
باز برای خوابیدن تلاش کردم؛ اما صدای تلفن و صحبت های مامان که نشان می داد قرار است جایی برویم، هوشیار و عصبانی ام کرد. اینکه پایم را از خانه بیرون بگذارم، در آن لحظه آخرین چیزی بود که در دنیا می خواستم. اما حدود نیم ساعت بعد دایی آمد و با اسپری آبپاش قرمزی که به گلها آب می دهم به جانم افتاد، و خودم و بالش و پتو و بند و بساطم را خیس کرد که می خواهیم برویم سیزده بدر. آن هم روز 11 فروردین. گفت هواشناسی برای روز سیزدهم پیشبینی باران کرده و باید امروز برویم و سیزدهمان را به در کنیم.
خلاصه. بعد از اینکه دایی تمام آب آبپاش را روی من خالی کرد، تخمه پسته هایی که روی میزم بود خورد و از وارسی کتابهایم فارغ شد و باز من بیدار نشدم، داداشه را صدا کرد که من را توی پتو بیندازند و ببرند. از این تهدید هولناک خوف کردم و قرار شد بالش پتو بردارم و در دامان طبیعت بخوابم. اما خب مگر در جوار آنهمه مورچه و سروصدا و شیطنت بچه و دود منقل اصلا می شود خوابید؟ ترجیح دادم دست از لوسبازی بردارم و به بقیه ملحق شوم.
دایی داشت از زمانی تعریف میکرد که با ال ممد رفته بودند شمال. ال ممد اسم ماشینش است، یک ال نود سفید که پلاکش با "م" شروع میشود و برای همین این اسم را رویش گذاشته اند. به انیمیشن ماشینها فکر کردم و اینکه اگر این ماشین یکی از شخصیتهایش بود، می توانست گنده ی یک باند خلافکار کارتل دار ایرانی-مکزیکی باشد. یک چیزی مثل هکتور سالامانکا مثلا. و توی سر دردناکم شروع به مدلسازی ظاهرش کردم که یک نفر در گوشم گفت خودش را خیس کرده و می ترسد به مامانش بگوید. مدلسازی ال ممد ناتمام ماند و رفتم که به عنوان سفیر صلح خاورمیانه، واسطه ی خرابکاری بچه بشوم. در راه یک میوه ی کاج عجیب دیدم و به آن روزی فکر کردم که با ستاره به دانشکده ی علوم انسانی رفته بودیم. مثل چی باران می آمد و من ویرم گرفته بود میوه های جوان کاج باغچه را جمع کنم. خانمهای حراست جلوی در ایستاده بودند و دیوانگی های ما را تماشا می کردند، و یکیشان یک کیسه ی پلاستیکی به من داد.
به بچه گفتم اگر قول بدهد دیگر خودش را خیس نکند، بعد از عوض کردن لباسهایش میوه ی کاج جمع می کنیم و من آنها را برایش رنگ می زنم و شبیه حیوانات مختلف درست می کنم. چشمانش درخشید و قبول کرد، و رفت که از ساک یک دست لباس بردارد. همانطور که رفتنش را تماشا می کردم، به این فکر کردم که دیگر چطور می شود یک انیمیشن با شخصیت ماشین ساخت. پیکسار لعنتی فکر همه چیزش را کرده، و نمی شود گفت مثلا چشمهایشان یا دهانشان را فلانجا می گذارم بهتر می شود. البته در کارتون ها و انیمیشن های دیگر مثل Speed Buggy، معمولا چراغ ماشینها را برای چشم انتخاب می کنند اما از نظر من انتخاب تیم پیکسار _شیشه_ برای این کار نو تر و زیباتر است. اما از آنجایی که چراغهای جلوی L90 مثل چشم مکزیکی ها کشیده است، می تواند گزینه ی خوبی برای اینکار باشد. می توانم سیبیل و کلاه مکزیکی هم به شخصیت اضافه کنم و یک خش زیر چشم -ببخشید- چراغ چپ ماشین. رنگش را هم می توانم آلبالویی یا قهوه ای... نه همان آلبالویی در نظر بگیرم. سفید زیادی پاک و مشکی زیادی مرموز است. با آبی یا قرمز هم شبیه ماشینهای مسابقه میشود و طوسی... بچه برگشت، لباسها را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش دوتا میوه ی کاج، و گفت تا وقتی که برگردد با آنها برایش یک ماشین درست کنم. یک ماشین دختر. پرسیدم دوست دارد چه اسمی روی ماشینش بگذارد؟ گفت پینالوبا ناز. حتی در مخیله م هم نمی گنجید که همچین اسمی چطور می توانسته به مغز کوچکش خطور کند، اما به این فکر کردم که پینالوبا ناز می تواند جفت خوبی برای ال ممد باشد.