از این روزها
6 فروردین-26 march.
نگاهش کنید خب. اصلا قیافهی این روز جان میدهد برای اینکه درش خوشحال باشی.
چند ساعتی میشود که از مسافرت برگشتهام، با لیف و سنگ پای مورد علاقه ام حمام کردهام، یک سالادسزار پرجوجه به خورد ملت دادهام و الان با کلهای شبیه سبد روی تخت نشستهام و به این فکر میکنم که چرا انقدر اتاقم شلوغ است. انگار یک بمب درش انداخته باشند یا یک دزد همه چیز را شخم زدهباشد.
گفتم دزد.
در مسیر رفت، سرایدارمان زنگ زد و گفت که یادمان رفته قفل را ببندیم. ما به هم نگاه کردیم و توی دلمان خالی شد. چون قفل را بسته بودیم. مطمئن بودیم که قفل را بستهایم و خب این سرآغاز یک دلشوره ی مزمن بود در تمام طول سفر، که فکر کردم خب اول که اینطور شروع بشود دیگر وای به حال.... اما می توانم بدون اغراق بگویم که یکی از بهترین سفرهای تمام عمرم بود. از آن سفرها که همه چیز خود به خود جور می شود و تهش هم حسابی به آدم میچسبد...
والدین را راضی کردم که در یکی از شهرهای مسیرمان بچرخیم و قرعه به نام نیشابور افتاد. از فکر تجدید دیدار با صبح نیشابور و حجرههای فیروزه تراشی و جناب خیام و عطار و اینها ذوقمرگ شدم و بعد از کمی چرخ زدن در شهر و بر بدن زدن یک فروند کلپچ، به سوی آرامگاهها سرازیر شدیم. آخرین باری که به اینجا آمده بودیم من کوچک بودم و چیز زیادی یادم نمیآمد، فقط اینکه خاله زهره همراهمان بود و یک زنجیر نقره برای گردنبند فیروزهام خرید. و مادر تعریف کرد که خاله زهره که آن زمان دانشجوی ادبیات فارسی بوده ،چقدر از ملاقات با شعرا مشعوف شده و از آنجا دل نمی کنده، و ساعتی بعد مشغول غر زدن به من بود که چرا به آنجا چسبیدهام. من درگیر هندسهی دیوانهوار آرامگاه خیام شدهبودم. محو زوایای حاده و منفرجه و پر و خالی ها و تیغههای مارپیچی که یکدیگر را قطع میکنند و کشیدگی قامت خیمهوار بنا و روزنههایی که خیام هرشب از آنجا ستاره ها را تماشا میکند، و تمام رمز و رموزی که هوشنگ سیحون با دیوانگی تمام برای احترام و محافظت از او، بالای سرش قرار داده و حتی حوضهای کنار بنا که از همان هندسه پیروی میکنند. به درخت زردآلویی که هر بهار مزارش را گلباران میکند نگاه کردم که شکوفه دادهبود. و به انگشترهای فیروزهی بازارچه، و به این فکر کردم که آخر یک آدم چقدر میتواند خفن باشد. و در اینجا منظورم هر دو شخص خیام و سیحون اند که به طور غیرقابل باوری، غیرقابل باورند. که آدم باورش نمیشود کسانی وجود داشتهاند آنقدر دقیق به جزئیات، و آنقدر عمیق و روشن . و از جنس آدم.
دوتا انگشتر انتخاب کردم، یکی برای خودم و یکی هم برای دخترخاله و به همراه یک گوی گردنی کوچک خریدم و بیرون آمدم، درحالی که لرزش خفیفی در تمام بدنم حس میکردم. اینها واقعا آدم بودند و من هم آدمم؟ حس نقطه بودن داشتم. حس ریز بودن. حس پیکسل بودن در یک اکستریم لانگ شات.
به دلیل نامعلومی دلم میخواست یکجا بنشینم و گریه کنم، اما تصمیم به کاری گرفتم که تمام این مردم سرخوشی که به آنجا می آیند انجام میدهند. یک سلفی الکی با آرامگاه و یکی هم با سفرهی هفتسینی که درورودی مجموعه گذاشتهبودند. که شاید کمی حس مهم بودن کاذب پیدا کنم. البته اثر خاصی هم نداشت ولی بههرحال. این پروسه در کنار آرامگاه کمال الملک هم کماکان تکرار شد و بعد از خانواده خواستم قبل از اینکه من از فرط "چیزی نبودن" دست به خودکشی بزنم آن شهر را ترک کنیم.
از آنجا مستقیما به مشهد رفتیم و در یکی از اتاقهای همیشگی مستقر شدیم و متوجه شدم پریز بالای تخت من کار نمیکند. از اینکه پریز از اولین چیزهایی بود که امتحان کردم متاسف شدم و بعد از دوش گرفتن و سابیدن همه چیز، برای نماز به حرم رفتیم. موقع جمع کردن چمدان، وقتی پالتوی سورمهایم را برمیداشتم به نظر خنده دار آمد، اما اینجا واقعا سرد بود. آنقدر سرد که با وجود پوشیدن همان پالتو، حس میکردم استخوانهایم هم دارند می لرزند.
همان شب با ویچ قرار گذاشتم که یک روز همدیگر را ببینیم. که البته در مسافرتهای خانوادگی این دسته اتفاقات خیلی سخت میافتد چون برنامهی آدم دست خودش نیست و مثلا وقتهایی که ما در خانه بودیم آنها نبودند و بالعکس. علاوه بر این، در آن چند روز باران هم در حجم کم و زیاد میبارید و در این شرایط نمی شود از کسی خواست که از خانه بیرون بیاید.
جز این مورد و آن دلشورهی دزدزدگی و موارد کوچک دیگر، باقی چیزها به بهترین و آرامترین شکل ممکن پیش رفت و لحظه لحظهاش را دوست داشتم. و این اتفاق معمولا در سفرهای خانوادگی ما سابقهی زیادی ندارد و بلاخره یک جایی جنگ و دعوای وحشتناکی پیش میآید و اعضا به صورت ضربدری و قطری و شعاعی با هم قهر میکنند. البته داداشه ریزلرزههای ریشتر پایین زیادی تولید کرد که ما بهمثابهی ساختمانهایی با پی شمعکوبیشدهی تقویت شده با کابلهای پیشتنیده از جایمان تکان نخوردیم و تا خود تهران همانطور استوار ماندیم .
از اتفاقات خوب اینکه کلی زیر باران ریز موردعلاقهام پیاده روی کردم ، غذاهای جدید را در مکانهای جدید امتحان کردم، آبشار شاهرود را دیدم، کتاب دمیان اثر هرمان هسه را تا نیمه خواندم و به شروع یک کار جدید فکر کردم که از بعد تعطیلات به سراغش می روم.
کارهایی هم بودند که دلم میخواست در این چند روز انجام میدادم و ندادم و باید یادداشتشان کنم جهت تیک زدن. برای در دست گرفتن اوضاع، قرار است از امروز شروع به استفاده از اپلیکیشن پیشنهادی در این پست جولیک کنم و اینجا هم مینویسم که یک وقت بیخیالش نشوم. باید کمی زبان بازرگانی یاد بگیرم تا برای سفرهای پیشرو با مشکلات کمتری مواجه شوم، حسابهای پخشوپلا و عیدیهای گرفته شده را مرتب کنم و تمام فایلهای مهم لپتاپ را به... گفته بودم که یک هارد اکسترنال عیدی گرفتم؟ خب حالا گفتم. و باید پروژه ها و فیلمها و آهنگهایم را به هارد جدید عزیزم منتقل کنم که هنوز اسم هم ندارد. شاید اسمش را بگذارم اسپرانسا. اسپرانسا به معنی آرزوست و چون من بعد از مدت زیادی هارد اکسترنال خواستن، صاحبش شدهام، شاید اسم مناسبی برایش باشد. بههرحال هرگونه پیشنهادی در این مورد را پذیراییم. قول یک چیزی را هم از اواسط اسفند به یکی از دوستان بلاگر دادهام و نمیدانم چرا هی وقتش نمیشود و حتی خجالت میکشم بروم و باز از او عذر بخواهم و چون پیشنهادش را هم خودم داده بودم، بیش از پیش خجل و پرعذاب وجدانم. کاش از من ناراحت نباشد.
این روزها انرژی خاص و حس خاصی دارم که دلم میخواهد سراغ تکتک کسانی که یکوقتی ناراحتشان کردهام بروم و ازشان بپرسم که برای رفع ناراحتیشان از من چه کار می توانم بکنم. این روزها خوشحالم و دوست دارم تا جایی که از دستم میآید آدمها را خوشحال کنم. اگر اینجا هم کسی هست که یک زمانی ناراحتش کرده ام لطفا برایم خصوصی بگذارد و تعریف کند.
و امیدوارم از بعد تعطیلات، یکی از شرکتهایی که خوشم میآید جواب ایمیلم را بدهد و استخدامم کند، و این اتفاق برای تمام دوستان جویای کار بیوفتد. آمینهای بلند و کشدار
بی مهری رواشده به مشکاتیان رو هم دیدید به دیار نیشابور؟ :|