از ویرایش نشده های همینجوری
سرم را زیر شیر آب گرفتم و سعی کردم بدون اینکه قرص از دهانم بیرون بیوفتد آنرا به همراه یک قلپ آب فرو بدهم.
مزه ی گند زهم ماهی آب حالم را بهم زد. این روزها چقدر همه چیز حالم را به هم میزند. چند روز پیش هم بوی آبگوشتی که مادر بار گذاشته بود داشت دل و روده ام را به هم می پیچاند ، انگار نه انگار یک زمانی غذای مورد علاقه ام بود.
بعد باشگاه رفتم و نان خریدم و تمام روز تهوع داشتم.
از آن تهوع هایی که دلیلشان معلوم نیست، حتی روحی یا جسمی بودنشان، و در کل معلوم نیست آدم دقیقا چه مرگش است اما دلش نمی خواهد آنجایی باشد که هست و کاری را که در حال انجامش است انجام بدهد.
حتی الان که ساعت 1 و 30 دقیقه ی صبح است من هنوز همان حس را دارم. فکر کردم که دلم موزیک میخواهد. کمی موزیک گوش دادم و دلم بهم خورد. فکر کردم دلم حرف زدن با یک نفر را می خواهد. لیستم را بالاپایین کردم و دیدم کسی نیست که بخواهم و اصلا بتوانم این موقع شب با او حرف بزنم و دلم بهم خورد. فکر کردم دلم خواندن میخواهد. به انبوه کتابهای خوانده نشده نگاه کردم و دلم بهم خورد. و همینطور به تمام کارهایی که می توانستم در آن ساعت انجام بدهم فکر کردم و اینکه چقدر دلم نمی خواهدشان و حالم را بد می کنند.
فکر میکنم به یک تغییر اساسی نیاز دارم. به یک چیز جدید.
که البته به خودم قول داده ام تا وقتی اینهمه کار نیمه کاره دارم چیز جدیدی را شروع نکنم، اما متاسفانه خود لعنتی ام و هوسهایش را می شناسم که حالش چطور خوب میشود.و اصلا هم مهم نیست که آن چیز جدید چه ماهیتی داشته باشد، فقط یک تجربه ی جدید باشد که کمی سرحالم بیاورد.
در این جور مواقع یاد حرف دوستی می افتم که می گفت تو مثل گنجشک می مانی. انقدر ازین شاخه به آن شاخه می پری که تمام پرهایت بریزد. و در آخرهم با سنگ یک کودک از پا در می آیی...