پدربزرگ بستنیها
سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۳۸ ب.ظ
همیشه صدای باز شدن قفل در حیاط که میآمد، به گوش میشدم برای صدای بعدی. اگر صدای ماشین بود، یعنی بابابزرگ است. اگر صدای موتور بود یعنی دایی بزرگه و اگر هیچ صدایی نمیآمد یعنی دایی کوچیکه پیاده یا با دوچرخه است.
آن شب هم بعد از شنیدن صدای در، وسط راهروی باریک و دراز که به در تراس منتهی میشد نشستم تا صدای بعدی را کشف کنم. صدای موتور بود، به سمت در رنگی تراس جهیدم و از قسمتهای بدون رنگش دایی بزرگه را تماشا کردم که سرش را پایین انداخته و انگار که موتورش اسب باشد، آرام در کنارش راه میرود و به داخل حیاط هدایتش میکند.
از همان لحظه ناراحتیاش معلوم بود. از همان وقتی که خواستم از سروکولش بالا بروم و بیحوصله بود، و بعدتر سر سفرهی شام که با غذایش بازی میکرد و کلا جز کلمات کوتاه، حرفی نمیزد. بلاخره مادربزرگ دلش طاقت نیاورد و پرسید چیزی شده؟
دایی نفس عمیقی کشید و گفت عبدالله مشکلی برایش پیش آمده ومیخواهد مغازه را بفروشد...
همه چند لحظه ساکت شدند. عبدالله رفیقش بود و صاحب بقالی سر خیابان، که همهمان دوستش داشتیم. هم خودش را، هم مغازه اش را. آدم مهربانی بود که زیاد میخندید، و وقتی هم میخندید لپهایش گل میانداخت و حسابی هوای ما بچه ها را داشت. وقتهایی که بعد از ظهرها با دخترخاله برای خرید بستنی به مغازهاش میرفتیم، اگر مشتری نداشت برایمان داستانهای بانمکی تعریف میکرد که شخصیتهایش کالاهای مغازه بودند. شخصیتهای مورد علاقهی من، سسهای خرسی بودند که شبها دورهم جمع میشدند؛ داستان مورد علاقهی دخترخاله، کلکل خانم ریکا و آقای صابون بود و برادرش که کوچکتر بود، دوست داشت داستانهایی بشنود که درشان آبنباتهای چوبی و آدامسها و پاستیلها نقش پررنگی ایفا میکردند.
آقا عبدالله هوای بزرگترها را هم داشت، حواسش بود که برای مادربزرگ کدام مایع ظرفشویی را کنار بگذارد که اذیت نشود، چه شامپویی بیشتر به سر بابابزرگ میسازد و خاله از کدام ماستها دوستتر دارد.
بنابراین، خبر رفتنش برای همهمان ناراحت کننده بود و غمگین شدیم؛ و من به این فکر کردم که اگر بستنیهای بیشتری از او خریده بودم شاید اینطور نمیشد...
از آن زمان بهبعد، دیگر خرید رفتن هم برایمان زور داشت. با اینکه مغازهی آقا بهروز نزدیک تر بود اما هر قدم انگار هزارسال طول میکشید و هی در دلمان امیدوار بودیم که یک اتفاقی بیوفتد و باز...
اما چند وقت بعد که تابلوی مشاور املاک به جای تابلوی مغازهی آقا عبدالله -که اسمش را یادم نیست اما جزو اولین کلماتی بود که بعد از باسواد شدنم موفق به خواندنش شدم- آن بالا جاخوش کرد، دیگر امیدمان را از دست دادیم. آقا عبدالله را هم دیگر ندیدم، اما بهنظرم پارسال بود که دایی خبر آورد اولین نوهاش به دنیا آمده و من به این فکر کردم که عجب پدربزرگ محشری بشود این مرد...
۹۵/۱۰/۲۱